سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلم تنگه. دلم اندازه تموم دنیا تنگه. فکر کن دیگه هیچ وقت همدیگرو نمی بینیم. چه روزای قشنگی، روزای شاد و غمگین و تلخ و شیرین. اما میدونی باهم بودنمون همه رو برامون راحت کرده بود. وقتی دلت می گرفت شونه ی یه دوست بود که کمکت می کرد. اگه شاد بودی هم خنده هاش باهات بود.

اما تموم شد به همین زودی. انگار دیروز بود که با کوله باری از غصه دل از خونواده هامون کندیم پا به شهری گذاشتیم که اسمشو فقط از تلویزیون شنیده بودیم.

اما خرمشهر شد وطنمون شد جزئی از خاطرات فراموش نشدنیمون.

دلم تنگه. دلم برای تک تک همکلاسیام و هم دانشگاهیام تنگه.

دلم برای دوست و هم اتاقم آذر ابوطالب نژاد که 6 ترم از بهترین لحظاتمو باهاش گذروندم تنگه.

دلم برای مرضیه نوروزی که مونس دلتنگیام و البته پایه ام بود تنگه..

دلم برای صوفیا شیبانی با خنده هاش تنگه..

دلم برای هدی کریمی و رضوان سروش نیا که همیشه توی اتاقشون تِلپ بودم تنگه

دلم برای آرزو صفویان که موقع امتحانات خلاصه هاشو بهم میداد تنگه

دلم برای زهره شیرعلی، پریسا فرکوراوند که درس خوندنای 4 ساله من از روی جزوه اونا بود تنگه

دلم برای فریده سالاری همسفر خوبم توی مشهد تنگه

دلم برای زینب حسن پور با آهنگ بختیاریاش تنگه

دلم برای سارا یاوری با طبع شاعریش،محبوبه دهدار با آروم صحبت کردنش،

دلم برای اداهای اعظم سروری فر، لری حرف زدنای  اکرم مرادی،

 باحال بودن نسرین بوستانی، درس خوندن فاطمه ازهری و زهرا منتصری،

کنکور ارشد ندادن زینب روحی، مجری گری سپیده راز،

دلم برای بچه های خونگرم آبادان و خرمشهر مثل حنا رابعی، مریم بردخوانی، زینب موسوی و مریم صالحی تنگ شده.

دلم برای همه اونایی که خودشون میدونن کیا هستن و پایه شیطنتای من بودن تنگ شده. 

دلم برای همشون تنگ شده شاید اسم خیلیارو اینجا نیاوردم اما همشون توی قلب من جا دارن.

راستی یادتونه یه بار سر آزمایشگاه جانورشناسی من یه قورباغه رو توی یه ظرف گذاشتمو با کلی شیطنت گفتم یه نمونه نادر قورباغه کشف کردم!!

بعد که استاد با حساسیت تمام ظرفو باز کرد یهو کلاس از خنده منفجر شد چون قورباغه عروسکی بود!!!!

یادتونه میرفتیم پشت نیسان عکس می گرفتیم؟سفرهای مثلا علمی که فراموش نمیشه تهران، شهرکرد، بهبهان و منطقه حفاظت شده دز و کرخه کههروقت میرفتیم باهم می خوندیم: گوزن زرد در حسرت دیدار تو آواره ترینم

یادتونه ترم اول استاد خلیلی پور مجبورمون کرد که از یه کانال آب رد بشیم یا استاد کرمی که مجبورمون کرد یه قورباغه زنده رو توی دستمون بگیریم . وای که چقدر جیغ کشیدیم. تشریح کرم خاکی که دیگه نگو.

وای وای امان از کلاس استاد منصور موقع امتحان که یکی غش میکرد یکی ....

ریاضی استاد کعبی که دیگه هیچی. نصف کلاس افتادن به اضافه من.

آخ که چه کیفی میداد وقتی عبود صالحی مراقب امتحانمون می شد.

امان از امتحانای استاد اشرف زاده که جواباش نظرسنجی بود.

کلاس استاد سعیدیان که هرجلسه به بهونه ای نمیرفتم کلاس آخه زبانم خیلی ضعیف بود آخرش با امداد غیبی پاس شدم.

از کلاس که بزنم بیرون میرسم به هم دانشگاهیام:

به مائده گواهی که بعد عضو شورای صنفی شدنمون مثل دوتاخواهر به هم نزدیکتر و شدیم پایه ی شیطنتای هم.

به پروین خردمند که خیلی دیر می خندید و اگه لبخند می زد می پریدم هوا که وای خندیدی

به سارا عسکری و پروین محسنی همسایه اتاق بغلی که باهم یه نشریه راه انداخته بودیم من سردبیر و اونا خبرنگار

دلم برای راضیه عبداللهی با چهره آرومش تنگه

برای آذین که لب تاپش همیشه توی اتاق ما بود و سینما راه انداخته بودیم(مجاز البته)

وای برای سارا مرادی که هروقت میومد توی اتاقمون تا ساعت 3 شب می گفتیم و می خندیدیم آخرش هم من مسواک به دست می گفتم سارا من میرم مسواک بزنم تو نمیای؟

برای پرستوی مهربونم

برای فاطمه محمدی که توی گوشیش هر برنامه ای می خواستی پیدا می شد.

برای سرور خردپژوه و صدیقه نبوی که چقدر اذیتشون کردم با شوخیام...

وای وای داشت یادم میرفت: اتاق 64 پردیس B که با بچه های 84 اتاق گرفته بودم

برای مریم سلطانیان که همشهری خودم بود و بهش می گفتم خاله که بعد رفتنش واقعا یه چیزی کم بود توی قلبم.

برای فرزانه قلاوند که بهش فووری می گفتیم و برنامه ریزیش منو کشته بود.

برای زهره پژوهش و شایسته شفیعی که چقدر باحال بودن و چه برنامه هایی داشتیم باهم. شایسته که منو کشته بود موقع امتحانات از بس که میگفت درستو بخون آخه از هر ساعتی 10 دقیقه درس بود و بقیش استراحت!!

البته باید یه تقدیر حسابی از بعضی دوستام بکنن. چون ترمای اول جزوه اونارو کپی می کردم.ترمای میانی شب امتحان برگ برگ ازشون می گرفتم می خوندم. اما ترم آخر که خودم اصلا نرفتم دنبال جزوه. فقط بهم اس ام اس میدادن که میخوای فلان جزوه رو برات کپی کنیم!!!

خب حالا با این همه خاطره که اینا فقط گوشه ایش بود چطور می خواین ساده بگذرم.

اما خب تا بوده رسم دنیا همین بوده. اومدن و رفتن و به اجبار دل کندن...

برای همه دوستام هرجایی که هستن یه دنیا آرزوهای خوب خوب دارم و ازشون یه خواهش دارم:

نذارین برای هم غریبه بشیم...

دوستون دارم...

اگه هم دانشگاهیم نیستی ..سیو نکن..لطفا...

اهواز- اداره محیط زیست- درس آلودگی هوا- بهار88

 

 

 


[ یکشنبه 91/12/6 ] [ 9:38 عصر ] [ سحر ]

کارمون شده بود آب ریختن و انداختن کاغذ مچاله شده از راهرو به روی سر بچه های خوابگاه که توی لابی نشسته بودن...

 

شورای صنفی بودیم و اوایل کارمون با رییس دانشگاه قرار ملاقات داشتیم.. به وقت ناهار!!

اقای رومیانی دبیرشورا گفت بچه ها بعد نماز جلوی اتاق رییس باشید... سلف هم نرید..

من و مائده هرچی فک کردیم دیدیم حیفه نریم سلف و غذای رزرو شده مون رو نخوریم..اسرافه هههه

رفتیم نهارمون رو یواشکی خوردیم..

وقتی رفتیم اتاق رییس بچه ها از گشنگی داشتن میمردن. من و مائده هم فیلم اومدیم که ماهم... ههههه

توی دفتر رییس غذامون رو که گذاشتن جلومون با اشتهای کامل خوردیم

بعد که بچه ها فهمیدن ما چیکار کردیم کلی خندیدن و تا مدتها سوژه شده بودیم واسشون ههه

 

چهارشنبه ها غذای سلف جوجه بود.. من و اذر 10 تا 12 ازمایشگاه زمین داشتیم با استاد منصور! که معرف حضور همه هست:دی

بس که این کلاس انرژی منفی داشت برامون بعدش میرفتیم از اقای حسینی تغذیه دوتا ژتون ازاد میخریدیم..

خودمون هم که غذا رزرو داشتیم.. میشد چهارتا..ههههه

چهاردست رو میگرفتیم و شروع میکردیم به خوردن.. توپ خنده شده بودیم واسه دوستان هههه

خو گشنه مون بود نخند تو:دی

 


[ شنبه 91/11/28 ] [ 11:32 صبح ] [ سحر ]

کلاسمون کلا 5تا پسر داشت.. سال دوم بودیم که یکی دیگه بهشون اضافه شدیم..انتقالی گرفته بود..

از اون به بعد بچه ها بهشون میگفتن گروه 1+5

 

رفته بودیم شهرکرد فیلد(سفر) علمی... یه منطقه حفاظت شده که اسمشو یادم نیس..

کوه و دشت..خیلی خسته شده بودیم... یه حرکت اشتباه و لغزیدن سنگ میتونست خیلی بد تموم شه برامون..

خسته بودیم...یکی از اقایون مسئول سازمان هم باهامون بود...

موقع برگشتن ایشون جلو میرفت...استاد اخر بچه ها..که کسی جا نمونه...

اهنگ گوشی بچه ها صداش بلند بود..که یکی اهنگ کُردی گذاشت..

خیلی شاد بود...

یهو با اوج گرفتن اهنگ بچه ها یکصدا هوووووو بلندی گفتن..بی حواس به اطراف...

اقاهه یهو برگشت و گفت: خــــــــــب دیگه چی؟

مُردیم از خجالت.....

 

سفرها خیلی بهمون خوش میگذشت...همه میرفتیم اخر اتوبوس...

یکی طنز میخوند..یکی میزد رو قابلمه..خلاصه ماجرا داشتیم...

ولی امون از وختی که استاد رو دنده ی لج میفتاد.....


[ پنج شنبه 91/11/19 ] [ 10:41 عصر ] [ سحر ]


من هرسال تابستونا ترم برمیداشتم تو شهر خودمون.. به خاطر همین همیشه برنامه درسیم با بچه ها فرق داشت..

اکثرا با بچه های محیط 84 یا شیلات 84 کلاس برمیداشتم...

اون ترم انسان و کشاورزی با محیط 84 داشتم..با مریم هم کلاس بودم اون ترم..

انسان و کشاورزی یه درسیه که میاد از استفاده بهینه از مواد غذایی توی قحطی که توی جهان هس حرف میزنه...

راهکارهای جدید برای استفاده از مواد توی طبیعت.. مثلا خوردن جلبک!!

اره..درست شنیدی..جلبک یکی از مواد غذایی مفیده! ههه

اون ترم درس رو با استاد داداللهی داشتیم.. وقتی از خوردن جلبک گفت ما همه با تعجب و مشتاق نیگاشون میکردیم که یهو استاد گفت:

میخواید امتحان کنید جلبکو؟ مارو میگی از ذوق فورا گفتیم ارررررررررره...

گفت خب هفته دیگه من جلبک میارم سرکلاس..دونفر رو هم مامور کرد نون بگیرن و سالاد الویه..ههه

هفته بعد رفتیم سرکلاس..ذوق داشتیم که زودتر ببینیم این جلبکا چه طعمی هستن..

استاد چند بسته گذاشت روی میز و گفت بیاید نفری یه دونه بردارید و بخورید...

این جلبکارو استاد از مالزی میاورد

چشمتون روز بد نبینه خوردن همان و عق زدن همان... فوق العاده چندشناک و بدمزه بود..همه حالمون داشت بهم میخورد..یه چیز دیگه هم بود مث پفک ولی با طعم ماهی بود..اونو که خوردیم دیگه رسما بعضیا بالا اوردن ههههه

استاد گویا خودش میدونست واکنش ماهارو..چون فورا بساط سالد و نون و نوشابه توی کلاس فراهم شد و به زور نون مزه بد جلبک رو فراموش کردیم...

ولی هنوزم از یادش حالت تهوع میگیرممممممممم


ترم 5 یا 6 بودم..کلی کار کلاسی و تحقیق و از همه بدتر ترجمه.. که اونم باید به استاد ارائه میدادیم...

خیلی استرس داشتم.. در حد تیم ملی... کارای شورا و مجله و اینا هم بود...

یه ظهر خسته از دانشگاه که برگشتم مستقیم رفتم خوابیدم...

دم غروب بود که با یه حس درد بیدار شدم... نمیتونستم راحت نفس بکشم.. قلبم تیر میکشید...

کسی توی اتاق نبود... چند دقیقه نگذشته بود که مریم اومد...صداش زدم و گفتم حالم خوب نیست...

دوید رفت آذرو صدا کرد.. سرپرستی زنگ زد آژانس که بریم بیمارستان..

توی سالن دم در ورودی خوابگاه نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار...

اکرم (اتاق کناریمون بودن) اومد..وختی حال زار منو دید با بهت گفت: چی شده سحر؟

نخواستم نگرانش کنم..گفتم یه خورده قلبم...

دیدم حرف از دهنم در نیومده همونجا وسط سالن ولو شد و زار زار گریه کردن...

منم خودمو سعی میکردم خوب نشون بدم که دیوونه چیزیم نیس..

فایده نداشت ولی..زار میزد و میگفت: نه بابابزرگم من همینجوری رفت بیمارستان و دیگه برنگشت..مُرد...

ینی هیچی دیگه..روحیه م بیست شد هههه




[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 4:18 عصر ] [ سحر ]

یادمه ترم آخر بودم و دنبال کارای تسویه حساب...

با یکی از مسئولین آقا که خیلی هم فرد جدی بود با بچه ها داشتیم در همین مورد صحبت میکردیم..

که یهو برگشت و گفت: مگه شماها ترم اخرید.. گفتیم : بله

یهو یه لبخند غمگینی زد و گفت: آخی چقدر زود گذشت!!!

داخل پرانتز: نمیدونم چندبار دور هم چایی خوردیم و نون تو آبگوشت تلیت کردیم که ایشون اینقدر از رفتن ماها غصه میخورد

 

یادمه ازمایشگاه زمین شناسی با استاد منصور معروف در سختگیری و بدخلقی داشتیم..

روز قبلش با بچه ها( ورودی 84) رفتیم ازمایشگاه که اسم سنگ ها و مشخصاتشون رو حفظ کنیم..

وحشتناک بود..چیزی حدود 250تا سنگ اذرین و دگرگون و اینا بود...

بچه های 84 خیلی شیطون و شلوغ بودن..برعکس من و اذر که ورودی 85 بودیم..

اومدن چیزی حدود 100 تا از سنگ هارو با همون جعبه برداشتن ریختن توی یه نایلون و بردن خوابگاه..

که برای فردا تعداد سنگها کم باشه..بماند که یکی از پسرا خنگول فقط سنگ رو برداشته بود و جعبه ش رو گذاشته بود..که باعث شد مسئول ازمایشگاه بفهمه..ولی خیلی آقا بود و لو نداد..

فردا در ازمایشگاه همه داشتیم از هوش میرفتیم..از ترس و استرس...

استاد وقتی بلد نبودی چنان داد میکشید و ضایع میکرد که...

بالاخره اسم منو خوندن و رفتم داخل... 5 تا سنگ گذاشت جلوم و گفت به طور کامل در موردشون تک تک توضیح بده...

قلبم اومده بود تو دهنم... لرزان لرزان سه تارو کامل توضیح دادم و یکیش رو نصفه و یکی رو اصلا بلد نبودم...

با این حساب باید پاس میشدم..تموم که شد گفتم: استاد قبولم؟ که یهو داد زد نه خانمممممممممم کجا قبولی؟ جواب ندادی که!

گفتم استاد منکه نصف بیشترو جواب دادم....

که باز داد زد برو بیرون خانم وقت منو نگیر...

میدونستم بحث بی فایده س..بدجور بغض کرده بودم..وقتی اومدم بیرون همه گفتن چی شد؟ منم سری تکون دادم و گفتم نمیدونم...

اذر فهمید که حالم خوب نیست..دستمو از جمعیت کشید و منو به زور برد لب شط که از فکرش بیام بیرون....

مدتی گذشت...استاد منصور اون ترم اخرین ترم موندنش توی اون دانشگاه شد...اکثرا پاس شدن...

منم جزشون بودم...:)

 


[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 3:55 عصر ] [ سحر ]

من و مریم همشهری، هم رشته و هم اتاقی بودیم..

فقط مریم یه سال از من بالاتر بود..همیشه باهم میرفتیم و میومدیم خونه...

این رفت و آمدامون هم پر از خاطره بود..

یه سری قبل برگشتنمون رفته بودیم خرید بازار امیری آبادان...

من یه دست لیوان دیدم که خیلی شیک بود..فقط اگه میخریدم چطور میبردم خونه 12 ساعت راه رو..

دل به دریا زدم و خریدم...اونم سه سری.. با هزار زحمت بردیم خوابگاه..

مونده بودیم کجا جاش بدیم..اخر ترم تیر ماه بود و وسایل جفتمون زیاد..

چمدون و ساکهامون پُر.. که زهره هم اتاق دیگه مون گفت بذارید توی یه کارتن بزرگ همه رو..

فکر خوبی بود..رفتم از بوفه خوابگاه یه کارتن گرفتم و آوردم..

جعبه ها و خورده ریزای دیگه مو گذاشتم توش و موندیم که حالا با چی ببندیم اینو..

چسب کاری کردیم کلی ولی اینجوری که نمیشد..باید با یه طنابی چیزی میبستیم که بشه به دست گرفتش..

از هیچ کجا طناب پیدا نکردیم..از سرپرستی که پرسیدیم یه پلاکارد بهمون داد و گفت:

میتونین از این استفاده کنین.. ما هم یه بلندی مثل طناب از پارچه بریدیم و دور کارتن گره زدیم...

وااای خیلی خنده دار شده بود..دقیقا انگار از روستا داشتیم با یه بقچه میرفتیم شهر...

گفتم مریم تو باید کارتن رو بگیری دستت..من چادرم عربیه..ضایع ست بگیرمش بیرون...

زهره جیغ زد گفت: واای مریم نگیریااااا آبروت میره..ههههه

خلاصه من هی با خنده میگفتم مریم تو بگیرش زیر چادرت...

آژانس گرفتیم و رفتیم سمت ترمینال خرمشهر...من چون وسایلم بیشتر از مریم بود کارتن رو مریم گرفت..

ولی.....همینکه از ماشین پیاده شدیم دیدیم چندتا از پسرای دانشگاه روبه رو مون وایستادن..ههههههههههههه

یعنی قیافه مریم دیدنی شده بود..من که پوکیده بودم از خنده..مریم هی زیر لب غر میزد و فحش میداد..هههه

منم هی میگفتم: مریم این کارتنت چیه آخه..؟ هههههههههه مریم هم بیشتر حرصش میگرفت..

ولی خدایی خیلی بامعرفت بود..تا اخر گرفت دستش کارتن رو..هههه

هروخت که یادمون میفته الان کلی میخندیممممم ...


[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 10:49 عصر ] [ سحر ]

سال 85 بود و ترم اول..یا ترم دوم بودم..

از طرف دانشگاه اعلام کردن که واسه انتخابات شورا و خبرگان( اگه اشتباه نکنم..دقیق یادم نیس)

هرکی میخواد فلان جمعه ساعت 6 بیاد اداره محیط زیست..تا بفرستیمش پای صندوق..

ماهم ترم اولی..عشق فعالیت...جمعه های خوابگاه هم که خدا نصیب نکنه خیلی خیلی دلگیر...

گفتیم بریم سرصندوق..هم مشغولیم و هم کمک خرجیه

از 6 صبح با کلی از بچه ها رفتیم..گروه گروه مارو میفرستادن به مناطق مختلف...

من و هم اتاقیم ندا باهم افتادیم یه جایی..فک کنم اسمش کوت شیخ بود..

اذر که از اول نیومده بود و گرفته بود خوابیده بود

اولش کلی شاد و خندان بودیم..

کم کم که شلوغ شد دیگه کلافه شدیم و پشیمون

شناسنامه ها اکثرا از جنگ مونده و ناخوانا..پاره و کهنه...

ما هم نااشنا با اسامی عربی..اصلا نمیتونستیم بخونیم..

بین کار هم اعظم و اذر با اژانس اومدن بهمون سر زدن..اصن سرخوش بودیم کلا ههه

دلخوش بودیم که سرشب میریم خوابگاه که گفتن باید واسه شمردن رای ها هم بمونید..

بعدش هم نمیتونیم دوتا دختر تنهارو توی این منطقه..شب رها کنیم...

ازین بدتر نمیشد..تا ساعت 3 شب رای شمردیم..من که چشام قیلی ویلی میرفت..

از خواب داشتیم میمردیم.. بالاخره رای گیری تموم شد و ما نزدیکیای 4-5 صبح بود که رسیدیم خوابگاه..

تا ظهر خواب بودیم و کلاس بی کلاس هههه

راستی ما تا امروز منتظر حق الزحمه اون روزمون هستیم..اگه دیدینش بهش بگید فراق تا کی آخر؟


[ سه شنبه 91/10/19 ] [ 11:7 عصر ] [ سحر ]

سال دوم یا سوم بودیم..

اذر سر یه ماجرایی که یادم نیس گفت بریم امیری(بازار ابادان) میخوام بهت شیرینی بدم..

اقا ما حاضر شدیم و دوتایی رفتیم امیری...یه خورده چرخیدیم تو بازار و دم غروب رفتیم که مهمون اذر باشیم...

دوتا برگر زغالی که مورد علاقه جفتمون بود سفارش داد و با مخلفات کامل...

هنوز ساندویج اماده نشده بود که اذر گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون که جواب بده...

ساندویجارو اوردن..اذر اشاره کرد که تو بخور..من دیر میام..

منم شروع کردم با ولع فراوان خوردن:دی غذا و سالاد و اینام همه رو خوردن و اذر همچنان مشغول تلفن حرف زدن و گریه کردن...

اشاره کردم بیا بخور..دیر میشه ها...

اونم با چشم اشکبار گفت نمیخورم خودت بخورشون...منم الکی چندتا تعارف زدم که نه سیرم و اینا...ولی اذر هی اشاره میکرد نمیخوامممم...

اقا جاتون خالی..هرچی که بود رو خوردم و اصلا انگار انگار دوستم داره اونجا گریه میکنه و حالش خوب نیس

میگن مال دنیا چشم رو میبنده هاااا..قضیه من بود که خوردن برام از هرچیزی مهم تر بود... دانشجوهای خوابگاهی درک میکنن:دی

سالاد پر از سس جلوم بود ساعت داشت به زمان بسته شدن خوابگاه نزدیک میشد..

سالاد رو برداشتم و رفتم بیرون گفتم اذر بریم..دیر میشه...

تلفن اونم تموم شده بود و خیلی دمغ بود...

سوار تاکسی شدیم گفتم: آززز بیا سالادتو بخور حداقل...

اونم که منو اینقدددر خونسرد دیده بود زد زیر خنده و با حالت طنزی گفت: نه عزیزم تو بخور از صبح چیزی نخوردی:دی

منم پررو گفتم هرجور راحتی..:دی

هنوز هنوزه گاهی که یاد اونروز میفتیم کلی میخندیم و اذر میگه: من داشتم از ناراحتی و گریه میمردم اونوخت تو دولپی میخوردی و به منم تعارف میکردی:دی

منم میگم اخه توی خوابگاه که قحطی بود گفتم حیفه نخورم وقتم هدر بشه

ولی خودمونیما من چقددر احساسات و همدردی کردم باهاش:دی اصلا نذاشتم گریه کنه غذا سیری چند؟


[ شنبه 91/10/9 ] [ 11:50 صبح ] [ سحر ]

ازمایشگاه شیمی بود..و دردسرای خاص خودش...

ترم اول همون جلسه اول که زدیم یکی از وسایل رو شکستیم:دی

و هرچی مسئول ازمایشگاه گفت باید خسارت بدید ما محل ندادیم:دی

اخر سال هم گفت بی خیال دانشگاه خودش میخره

گرچه ما بی خیالش بودیم و نیازی به گفتن اوشون نبود:دی

یادمه که یه سری اسید و مواد شیمیایی بودن که خیلی خطرناک بودن و جز زیر هود نباید در بطری رو باز میکردیم..اونم با پیپت( یه چیزی مث پمپ) زیر همون هود ازش برمیداشتیم..ولی...

ولی کار سخت و وقت گیری بود...

من و اذر هم یه کار میکردیم..وقتی که استاد حواسش نبود لوله ازمایش رو میکردیم توش و با یه دم عمیق مایع رو میکشیدیم توی لوله:دی

چندباری این کارو کردیم..و چندباری هم استاد از دور که میدید داد میزد خانم سحررررررررررررررر:دی

من: بله استاد؟

استاد: مگه نمیگم با پیپت این کارو انجام بده؟

من: چشم استادL

ولی روز از نو..روزی از نو...

استاد هم انگار فمیده بود که ما دوس داریم بمیریم:دی

الان که فکرشو میکنم میبینم چه کار خطرناکی میکردیما...

اگه مُردم بدونید که بخار همون مواد خطرناک شیمیایی بوده که منو کشته هههههه

یادش بخیر..هروخت اذر نمیومد سر ازمایشگاه..استاد وقت حضور و غیاب اسمشو نمیخوند..منو نگاه میکرد و میگفت هی سحر(البته فامیلیم رو میگفت..بدون هیچ پیشند و پسوندی) رفیقت کو؟:دی

شما با لحن بازیگرای فیلمای مکزیکی بخونیدش:دی

عجب استادی بوددددددددددد


[ جمعه 91/10/1 ] [ 10:49 عصر ] [ سحر ]

 

اخر اذر بود و شب یلدا نزدیک...

بچه ها اکثرا واسه فرجه های قبل امتحان رفته بودن خونه...

طبق معمول من راه دوری..خوابگاه مونده بودم...

جمعیت توی خوابگاه خیلی کم شده بود و سکوت...

اذر هم بخاطر من مونده بود که تنها نباشم...

دلمون خیلی گرفته بود...همه خونه بودن و کنار خونواده هاشون....

که یهو گفتیم ما چرا شب یلدا نداشته باشیم؟

لباسامونو پوشیدیم و رفتیم خرمشهر بازارچه میوه و تره بار...

اوووه خیلی همه چی گرون بود..ما هم دانشجو..آخر ماه هم که بود...

از هرچیزی یه خورده خریدیم..یه هندونه کوچولو...یه خورده تخمه و اینا...

انار چندتا...چیپس و پفک و تنقلات....

حساااااااابی بارون گرفته بود و موش اب کشیده شده بودیم...

ولی خنده از لبامون دور نمیشد...

تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه..

شب که شد یه سفره کوچولو پهن کردیم و هرچی که داشتیم گذاشتیم توی سفره...

ولی باز یه چیزی کم بود...

اره...باز تنها بودیم...که یهویی در اتاق رو زدن....

بح بح بچه های اتاق اینوری و اونوری بودن که اومده بودن...

اونام هرچی که داشتن اورده بودن....

تا کلی از شب گفتیم و خندیدیم و بی خیال درس شدیم....

آخ که یادش بخیر......

دلم یه ذره شده واسه اون روزا.....

آخه کجایید.................؟

راستی..هندونه مون کاملا سفید بود

 


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 11:16 صبح ] [ سحر ]
<   <<   6   7   8   9      >
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 114284