• وبلاگ : خاطره هاي علوم و فنون دريايي خرمشهر
  • يادداشت : خاطره هشتم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اسم دوستت آذر بود

    اواخر ماه آذرم بود؟


    پاسخ

    اره..هم اسم دوستم آذره...هم آخر ماه آذر بود:دي الان فميدي؟:)))
    چه خوبه بچه هاي خوابگاهي اين خاطراتو دارن..ماکه بي نصيب مونديم که از اين خاطره ها داشته باشيم:(
    شنبه شبي که گذشت ما بچه هاي دانشگاه رفتيم پيشواز يلدا..جات خالي يه فالايي برامون دراومد که آبرومون رفت..براي يکي از پسرا که بيچاره سرش به کار خودشه دراومد از اتش عشق جدايي ميسوزي:))همه ترکيدن از خنده:)حسابي خاطرات زنده شد اون شب
    پاسخ

    هههههه چ باحال:)) البته شايدم داره ميسوزه! خدا داند..:دي
    + مه ليلا 
    مگه ميشه دختر ها با هم باشن و بهشون خوش نگذره
    جالب بوده که از اول فکر دور هم بودن نبوديد !
    پاسخ

    اره واقعا:)) اخه بچه هاي ما اونايي که مونده بودن خوابگاه جز خرخونا بودن و ازينايي که کلهم تو فکر درس هستن:) وگرنه ما که از خدامون بود ازشون بخوايم که بيان پيشمون:)
    سلام
    تا حالا زندگي خوايگاهي رو تجربه نکردم ولي ظاهرا علاوه بر دلتنگي هاش شيريني هاي خودش رو هم داره:)
    اين تيکه اي که گفتي هندونتون سفيد بود خيلي بامزه بود:دي
    پاسخ

    خيلي خيلي صديقه:) يني اذيت داره..دلتنگي داره..ولي کلييييييييييي شيريني هم داره..نصف دلتنگياي الان من مال اون موقع س...:(
    ..همينه ديگه وقتي دو تا بي تجربه مي رن خريد هندونه سفيد از آب در مياد:))...جالب بود سحر .جالبم نوشتي:)حيف ما خوابگاه نداشتيم شهر خودمون بوديم.ولي اردو ها بهمون خيلي خوش مي گذشت:)...
    پاسخ

    :دي سلام..من هنوزم تجربه ندارم واسه هندونه..سخته خوووو:)) اصن خوابگاه يه چيز ديگه س معصومه..:دي