سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توی سلف دوغ هامون رو نمیخوردیم. همه رو جمع میکردیم زیاد که میشد برای بچه ها اش دوغ درست میکردم.

سوئیت اینوری و اونوری هم دعوت بودن..البته اونام اگه دوغ،نخود، لوبیا یا عدس داشتن میاوردن.

خیلی صفا داشت.معمولا هم روزای تعطیلیمون که 5شنبه یا جمعه بود این کارو میکردیم...

 

ترم7 بودیم.منو پرستو باهم ، هم اتاق بودیم. جمعه بود و غذا نداشتیم

قرار شد پرستو برنج درست کنه. ساعتی بعد برنج درست شد.

اورد سرسفره. یه نگاهی به من کردو در قابلمه رو باز کرد.

شیربرنج هم نمیشد بهش گفت هههههههه

تن ماهی رو خالی خوردیم

 

روز پنج شنبه بود و من و اذر تصمیم گرفتیم خورش سبزی درست کنیم.

گذاشتیم بالا و رفتیم فلکه الله (بازار تره بار خرمشهر)خرید.

وختی برگشتمون بوی سبزی سوخته کل ساختمون رو برداشته بود.

 

قرار بود بریم بیرون.گفتیم حالا برنج رو شب درست کنیم که ظهر برگشتیم از خرید غذا حاضر باشه.

برنج رو گذاشتیم بالا و...

چیکار کنیم خب؟ یادمون رفت اصلا برنجی گذاشتیم روی اجاق.

نصفه شب سرپرست (خانم مهاجر) از بوی سوختگی تک تک طبقه هارو گشته بود تا رسیده بود به اشپزخونه طبقه ما.

برنج سفید سیاه شده بود. هرچی گفت این مال کیه.هیچ کدوم صدامون درنیومد.

خب مشغول شلوغ بازی شدیم فراموش کردیمL

 


[ سه شنبه 92/1/6 ] [ 5:3 عصر ] [ سحر ]

فاصله دانشگاه تا خوابگاه یه ربع پیاده بود...

دانشکده ها اول محوطه.. و خوابگاه دخترونه آخر محوطه بود...

وقتی که سرویس نبود.خسته هم بودی این مسیر رفتنش واقعا سخت بود..اونم توی گرمای 40-50 درجه خرمشهر..

یه شب که از خرید برگشتیم و دم در دانشگاه پیاده شدیم..و فوق العاده خسته بودیم و حس یک قدم راه رفتن هم نداشتیم چه برسه به 15-20 دقیقه پیاده روی... فکری به ذهنم رسید...

یکی از حراستیا که باهاش سلام و احوالپرسی داشتم اونجا بود...

گفتم اقای بغلانی ماشین ندارین مارو تا خوابگاه ببرید؟ خندید و گفت نه..فقط یه وانت هست.. مام گفتیم همون خوبههههههه

یادمه اقای سواری(رییس اونا) هم اونجا بود..یه ادم خیلی جدی.. تا حرف مارو شنید گفت ببرشون اقای بغلانی...

خو وانت هم که جلوش جا نداشت واسه سه نفر.. پریدیم پشت وانت..

بنده خدا اقای بغلانی از خنده روده بر شده بود که خانم سحر اگه فردا عکسمون رو طنز کردن و گذاشتن تو سایت من چیکار کنم؟:دی

سر راه تا خوابگاه هرکی بود رو سوار کردیم..وانت کلا پر شده بود.. چقدر خندیدیم به این موضوع...

خودمونیم خیلی رو داشتیم:دی والااااااااا

 

ترم اول بودم و آمار داشتیم با استاد روزبهانی و خانمش..

کلی از سال بالایی ها هم بودن که قبلا با استاد پاشا این درس رو گرفته بودن و افتاده بودن...

یکیشون یه پسره بود که  انگار هیچی بارش نبود..

من توی راهرو بودم واسه امتحان میان ترم.. اونم اومد نشست پشت سر من..امارم بد نبود..

سرجلسه داشتم ج میدادم که حس کردم یه سایه مدام روی برگه مه..

نگو طرف تمام قد خم شده رو برگه مو داره تند تند مینویسه.. هیچی نگفتم...

یکی از سوالا دوتا راه داشت..راه اول رو نوشتم..که اذر از اونور اشاره داد باید از راه دوم حل بشه..

جواب رو خط زدم..دیدم پسر پشت سریمم داره خط میزنه..

جواب درست رو نوشتم..خواستم برم صفحه بعدی که طرف از پشت سر گفت..صبر کن هنوز کامل ننوشتمش:دی

ینی ملت چقدر پررو تشریف دارن:دی

یکی از سوالارو بلد نبودم..جواب ندادم..طرف از پشت سر گفت: سوال 2 رو ج بده..

با عصبانیت گفتم بلد نیستمممم.. گفت: ئه خو منم بلد نیستم پس هیچی دیگه!! خواستم بگم تو چیو بلدی که این دومیش باشه..!

وااای از یه طرف خنده م گرفته بود ..از یه طرف عصبانی شده بودم که اینقدر تابلو داشت تقلب میکرد و هرکی میدید میگفت چ خبره!

خواستم بلند شم برم برگه مو بدم که دیدم گفت صبر کن چک کنم ببینم همه رو نوشتم.! ههههه این دیگه کی بود..

بعد امتحان اومد تشکر کرد..چی بگم..والااااا

بچه ها کلی بهم خندیدن که طرف چنان خم شده بود رو برگه ت که کافی بود پایه صندلیش یه تکون بخوره..ولو میشد رو برگه ت و کف سالن و اینا...

دم استاد هم گرم..که هیچی نگفت و به رومون نیاورد... ولی ضایع بود واقعا..پسره پررو... ههه


[ دوشنبه 91/12/28 ] [ 8:40 عصر ] [ سحر ]

عادت کرده بودیم بریم امیری و بگردیم و بخوریم...

اول از همه میرفتیم اب زرشکی.. بعد یه خورده میرفتیم یه بستنی میخوردیم...

هوا هی گرم و گرم تر میشد..میرفتیم اب اناری...یه انار گلاسه توپ میزدیم به رگ:دی

بعد هی میگفتیم واای چقد خرجمون شد امروز...

ولی موقع رد شدن از جلوی ساندویچی محال بود دووم بیاریم و برگر ذغالی رو نخوریم:دی

اخرشم وقت برگشتن میگفتیم الان تا صبح از گشنگی میمیریم:دی

سمبوسه و یا کُبّه سفارش میدادیم و میبردیم خوابگاه:دی

 

شام رو میاوردن در خوابگاه با ماشین..ماهم ظرف بدست میرفتیم توی صف و غذا میگرفتیم...

کاری نداشتیم که ساعت چند غذا میارن ولی...

ولی هرموقع که غذا میومد ما همون موقع میخوردیمش:دی

حالا چ ساعت 5 میبود...چ ساعت 8:دی

 

توی سلف بهترین شانست این بود که بیفتی پیش یه نفر ادم بدغذا...:دی

اونوخت بود که سالادشو نمیخورد... احتمالا دلستر با طعم انارشو دوس نداشت...

یا ماهی شو دوس نداشت و سبزی پلو خالی میخورد:دی

 

ینی توی آمفی تئاتر هیچ وخت به ما پذیرایی نمیرسید و این ینی فاجعه:دی

مخصووووووووصا اگه رانی میدادن:دی

 


[ یکشنبه 91/12/20 ] [ 12:2 صبح ] [ سحر ]

دلم تنگه. دلم اندازه تموم دنیا تنگه. فکر کن دیگه هیچ وقت همدیگرو نمی بینیم. چه روزای قشنگی، روزای شاد و غمگین و تلخ و شیرین. اما میدونی باهم بودنمون همه رو برامون راحت کرده بود. وقتی دلت می گرفت شونه ی یه دوست بود که کمکت می کرد. اگه شاد بودی هم خنده هاش باهات بود.

اما تموم شد به همین زودی. انگار دیروز بود که با کوله باری از غصه دل از خونواده هامون کندیم پا به شهری گذاشتیم که اسمشو فقط از تلویزیون شنیده بودیم.

اما خرمشهر شد وطنمون شد جزئی از خاطرات فراموش نشدنیمون.

دلم تنگه. دلم برای تک تک همکلاسیام و هم دانشگاهیام تنگه.

دلم برای دوست و هم اتاقم آذر ابوطالب نژاد که 6 ترم از بهترین لحظاتمو باهاش گذروندم تنگه.

دلم برای مرضیه نوروزی که مونس دلتنگیام و البته پایه ام بود تنگه..

دلم برای صوفیا شیبانی با خنده هاش تنگه..

دلم برای هدی کریمی و رضوان سروش نیا که همیشه توی اتاقشون تِلپ بودم تنگه

دلم برای آرزو صفویان که موقع امتحانات خلاصه هاشو بهم میداد تنگه

دلم برای زهره شیرعلی، پریسا فرکوراوند که درس خوندنای 4 ساله من از روی جزوه اونا بود تنگه

دلم برای فریده سالاری همسفر خوبم توی مشهد تنگه

دلم برای زینب حسن پور با آهنگ بختیاریاش تنگه

دلم برای سارا یاوری با طبع شاعریش،محبوبه دهدار با آروم صحبت کردنش،

دلم برای اداهای اعظم سروری فر، لری حرف زدنای  اکرم مرادی،

 باحال بودن نسرین بوستانی، درس خوندن فاطمه ازهری و زهرا منتصری،

کنکور ارشد ندادن زینب روحی، مجری گری سپیده راز،

دلم برای بچه های خونگرم آبادان و خرمشهر مثل حنا رابعی، مریم بردخوانی، زینب موسوی و مریم صالحی تنگ شده.

دلم برای همه اونایی که خودشون میدونن کیا هستن و پایه شیطنتای من بودن تنگ شده. 

دلم برای همشون تنگ شده شاید اسم خیلیارو اینجا نیاوردم اما همشون توی قلب من جا دارن.

راستی یادتونه یه بار سر آزمایشگاه جانورشناسی من یه قورباغه رو توی یه ظرف گذاشتمو با کلی شیطنت گفتم یه نمونه نادر قورباغه کشف کردم!!

بعد که استاد با حساسیت تمام ظرفو باز کرد یهو کلاس از خنده منفجر شد چون قورباغه عروسکی بود!!!!

یادتونه میرفتیم پشت نیسان عکس می گرفتیم؟سفرهای مثلا علمی که فراموش نمیشه تهران، شهرکرد، بهبهان و منطقه حفاظت شده دز و کرخه کههروقت میرفتیم باهم می خوندیم: گوزن زرد در حسرت دیدار تو آواره ترینم

یادتونه ترم اول استاد خلیلی پور مجبورمون کرد که از یه کانال آب رد بشیم یا استاد کرمی که مجبورمون کرد یه قورباغه زنده رو توی دستمون بگیریم . وای که چقدر جیغ کشیدیم. تشریح کرم خاکی که دیگه نگو.

وای وای امان از کلاس استاد منصور موقع امتحان که یکی غش میکرد یکی ....

ریاضی استاد کعبی که دیگه هیچی. نصف کلاس افتادن به اضافه من.

آخ که چه کیفی میداد وقتی عبود صالحی مراقب امتحانمون می شد.

امان از امتحانای استاد اشرف زاده که جواباش نظرسنجی بود.

کلاس استاد سعیدیان که هرجلسه به بهونه ای نمیرفتم کلاس آخه زبانم خیلی ضعیف بود آخرش با امداد غیبی پاس شدم.

از کلاس که بزنم بیرون میرسم به هم دانشگاهیام:

به مائده گواهی که بعد عضو شورای صنفی شدنمون مثل دوتاخواهر به هم نزدیکتر و شدیم پایه ی شیطنتای هم.

به پروین خردمند که خیلی دیر می خندید و اگه لبخند می زد می پریدم هوا که وای خندیدی

به سارا عسکری و پروین محسنی همسایه اتاق بغلی که باهم یه نشریه راه انداخته بودیم من سردبیر و اونا خبرنگار

دلم برای راضیه عبداللهی با چهره آرومش تنگه

برای آذین که لب تاپش همیشه توی اتاق ما بود و سینما راه انداخته بودیم(مجاز البته)

وای برای سارا مرادی که هروقت میومد توی اتاقمون تا ساعت 3 شب می گفتیم و می خندیدیم آخرش هم من مسواک به دست می گفتم سارا من میرم مسواک بزنم تو نمیای؟

برای پرستوی مهربونم

برای فاطمه محمدی که توی گوشیش هر برنامه ای می خواستی پیدا می شد.

برای سرور خردپژوه و صدیقه نبوی که چقدر اذیتشون کردم با شوخیام...

وای وای داشت یادم میرفت: اتاق 64 پردیس B که با بچه های 84 اتاق گرفته بودم

برای مریم سلطانیان که همشهری خودم بود و بهش می گفتم خاله که بعد رفتنش واقعا یه چیزی کم بود توی قلبم.

برای فرزانه قلاوند که بهش فووری می گفتیم و برنامه ریزیش منو کشته بود.

برای زهره پژوهش و شایسته شفیعی که چقدر باحال بودن و چه برنامه هایی داشتیم باهم. شایسته که منو کشته بود موقع امتحانات از بس که میگفت درستو بخون آخه از هر ساعتی 10 دقیقه درس بود و بقیش استراحت!!

البته باید یه تقدیر حسابی از بعضی دوستام بکنن. چون ترمای اول جزوه اونارو کپی می کردم.ترمای میانی شب امتحان برگ برگ ازشون می گرفتم می خوندم. اما ترم آخر که خودم اصلا نرفتم دنبال جزوه. فقط بهم اس ام اس میدادن که میخوای فلان جزوه رو برات کپی کنیم!!!

خب حالا با این همه خاطره که اینا فقط گوشه ایش بود چطور می خواین ساده بگذرم.

اما خب تا بوده رسم دنیا همین بوده. اومدن و رفتن و به اجبار دل کندن...

برای همه دوستام هرجایی که هستن یه دنیا آرزوهای خوب خوب دارم و ازشون یه خواهش دارم:

نذارین برای هم غریبه بشیم...

دوستون دارم...

اگه هم دانشگاهیم نیستی ..سیو نکن..لطفا...

اهواز- اداره محیط زیست- درس آلودگی هوا- بهار88

 

 

 


[ یکشنبه 91/12/6 ] [ 9:38 عصر ] [ سحر ]

کارمون شده بود آب ریختن و انداختن کاغذ مچاله شده از راهرو به روی سر بچه های خوابگاه که توی لابی نشسته بودن...

 

شورای صنفی بودیم و اوایل کارمون با رییس دانشگاه قرار ملاقات داشتیم.. به وقت ناهار!!

اقای رومیانی دبیرشورا گفت بچه ها بعد نماز جلوی اتاق رییس باشید... سلف هم نرید..

من و مائده هرچی فک کردیم دیدیم حیفه نریم سلف و غذای رزرو شده مون رو نخوریم..اسرافه هههه

رفتیم نهارمون رو یواشکی خوردیم..

وقتی رفتیم اتاق رییس بچه ها از گشنگی داشتن میمردن. من و مائده هم فیلم اومدیم که ماهم... ههههه

توی دفتر رییس غذامون رو که گذاشتن جلومون با اشتهای کامل خوردیم

بعد که بچه ها فهمیدن ما چیکار کردیم کلی خندیدن و تا مدتها سوژه شده بودیم واسشون ههه

 

چهارشنبه ها غذای سلف جوجه بود.. من و اذر 10 تا 12 ازمایشگاه زمین داشتیم با استاد منصور! که معرف حضور همه هست:دی

بس که این کلاس انرژی منفی داشت برامون بعدش میرفتیم از اقای حسینی تغذیه دوتا ژتون ازاد میخریدیم..

خودمون هم که غذا رزرو داشتیم.. میشد چهارتا..ههههه

چهاردست رو میگرفتیم و شروع میکردیم به خوردن.. توپ خنده شده بودیم واسه دوستان هههه

خو گشنه مون بود نخند تو:دی

 


[ شنبه 91/11/28 ] [ 11:32 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 113689