سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معمولا غروب جمعه ها میرفتیم لب شط( خرمشهر)...یا اکیپی یا دوتایی...من و اذر..من و پرستو یا من و مریم...

یادمه چون اذان رو زود میدادن و ما بیرون بودیم میرفتیم مسجدی که همون نزدیکیا توی کوچه بود...

هیشکی نبود..قسمت مردونه چند تا اقا بود و قسمت خانما خالی... بخاطر همین میرفتیم یکیو صدا میکردیم که بیاد قفل در قسمت زنونه رو باز کنه ما نماز بخونیم..

معمولا پسر خادم میومد..یه پسر 8-9 ساله با قیافه ی معصوم..دیگه مارو میشناخت.. هروخت میرفتیم لبخند شیرینی میزد و میدوید درو برامون باز میکرد... اسمش عبدالله بود...

گاهی هم برامون شیرینی خونگی می آورد که خیلی خوشمزه هم بودن.. بچه ساکتی بود.. فقط توی چهره ش معصومیت و شیطنت رو میشد دید...

این چندبار آخر که رفتیم اونم داشت نماز میخوند... خیلی خوشحال شدم توی اون حالت دیدمش...

هرکجا هست..خدا نگهدارش....

 

فلکه الله خیابونی که میرفت روبه فرمانداری..یه فلافلی بود که مشتریش بودیم..

همیشه اونجا فلافل میخریدیم و میبردیم خوابگاه... اقاهه دیگه مارو میشناخت.. یه سری سس رو با ظرفش(بطری اب) بهمون داد..البته یه خورده ولی اندازه 10-15 تا ساندویچ سس داشت.. خلاصه ما توی اتاق هر سری غذا میخوردیم بطری سس رو میاوردیم سر سفره..

ههههه زهره و شایسته و مریم و فرزانه جیغ میکشیدن که شماها چقدر چیزای چندشی میخورید.. این بطریه کثیفه هههههه

البته راس میگفتن ظاهر تمیزی نداشت ولی بسی خوشمزه بود ههههه یادش بخیر...

 

ترم شش بودم که به سرمون زد با بچه های اتاق شام درست کنیم و بریم لب شط.. فروردین ماه بود.. سبد ظرفارو خالی کردیم و توش خوراکی و بشقاب و سالاد و اینارو گذاشتیم...

شام هم ماکارونی پخته بودیم... خلاصه اژانس گرفتیم و رفتیم لب شط... بساط اجیل و اینا رو پهن کردیم... چون وقتمون محدود بود غروب نشده شام رو خوردیم..

از شانس ما چندتا بچه عرب فوق العاده شیطون اومده بودن سمت ما و هی دورمون میچرخیدن و ادا درمیاوردن...

کم مونده بود سوارمون شن... زبون مارو هم انگار نمیفهمیدن.. هرچی گفتیم نکنید فایده نداشت... غذا هم بهشون دادیم نمیگرفتن.. فقط شلوغ میکردن.

مام خورده و نخورده جمع کردیم و اومدیم.. هنوز عکسای اون روزو دارم...یادش بخیر...


[ جمعه 92/2/27 ] [ 6:20 عصر ] [ سحر ]

سال اخر بودم و تنها شده بودم.. اخه مریم یه سال از من بالاتر بود و فارغ التحصیل شده بود....

تنها رفتن و اومدن برام سخت نبود.. عادت داشتم .. ولی حضور یه نفر خیالت رو راحت تر میکنه و طولانی بودن مسیرو قابل تحمل...

اونروز عصر از ابادان بلیط داشتم.. دم ظهر یکی از دخترای سال اولی که همشهریمم بود بدو بدو اومد با افتخار که بیا بریم اهواز.. ما تلفنی بلیط گرفتیم!

کلی خندیدم که چرا اهواز؟ همین ابادان یا خرمشهر که 20 دقیقه راهه ماشین داره.. خلاصه گفت پس ماهم با تو میایم...

بعد یه ساعت اومد و گفت اقای فلانی(اسمش یادم نیس) راننده اتوبوس اشناش دراومده هماهنگ کرده از جلوی دانشگاه سوار شیم...

خیلی خوب بود.. دیگه لازم نبود کلی راه رو بریم تا ترمینال... ساعت 5 جلوی دانشگاه.. دیدم که چیزی حدود 5-6 نفر پسر موندن .. گفتم مژده اینا کی هستن دیگههههههه؟ گفت هم ورودی های همشهری! هههه

خلاصه سوار که شدیم راننده مارو گذاشت صندلی اول پشت سر خودش... یه نیم ساعتی گذشت.. دیدم نمیتونم بمونم.. راننده چشاش خیلی میچرخید...

عصبی ازینکه این همه مسیرو چطور تحمل کنیم.. دیدم یکی از همون تازه ورودی ها که انگار متوجه شده بود اومد و با تحکم گفت: خانم سحر صندلی جلوی ما خالیه.. بیاید اونجا..

ما هم از خدا خواسته بار وبنه مونو جمع کردیم و رفتیم عقب نشستیم...

 

ترم اول بودیم و من هنوز با مریم اشنا نشده بودم.. وقت برگشتن با چیزی حدود 10 تا دیگه از هم ورودی ها رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم..

هم ورودیهام همه بین راه پیاده میشدن.. از شوش بگیر تا اندیمشک و دزفول و پلدختر و اخری اسلام اباد.. تا ته مسیر فقط من بودم..

اول اهواز که رسیدیم اتوبوس پنچر شد... هوای گرم اهواز و معطلی بین راه کلافه کرده بود همه مون رو.. با یکی از بچه ها رفتیم و برای همه مون بستنی خریدیم.. اتوبوس که راه افتاد صلواتای ما هم شروع شد...

کلی خندیدیم.. اتوبوس رو کرده بودیم مال خودمون....هههههه

ولی بچه ها که پیاده شدن و تنها شدم کلی دلم گرفت....

 

اولین باری که از دانشگاه خواستم برگردم خونه وقتی سوار اتوبوس شدم دیدم هیچ خانمی توش نیس...

من تنها دختر توی اتوبوس بودم... راننده اومد و گفت: دخترم نگران نباش.. کنارت کسی رو سوار نمیکنم...

 

اکثرا با یه راننده خاص میومدیم و میرفتیم... دیگه من و مریم رو میشناخت حسابی..

هروقت باهاش بودیم کلی هوامونو داشت و مراقبمون بود... اقای سنجابی... خدا خیرش بده والا...

 

یه زمستون سرد تنها بودم.. همیشه نزدیکای ساعت 5 صبح میرسیدم خونه...

نیم ساعت مونده به شهر زنگ میزدم خونه و بابا میومد میدون شهر دنبالم...

اون بار بلیط گیرم نیومد و مجبور شدم با اتوبوس سنندج بیام...

خواب خواب بودم که یهو با صدای راننده پریدم.. که میگفت مسافرای کرمانشاه پیاده شن...

هراسان دور و برمو نگاه کردم.. همه جا پوشیده از برف بود.. اول شهر بودیم..هیچ ادمی اون ورا نبود.. ساعت رو نگاه کردم.. 3 شب بود..زود رسیده بودیم و وقتی نبود زنگ بزنم به بابا...

راننده گفت مسیر بعدی که نگه میداره میدون اخر شهره... وای ازین بدتر نمیشد.. اونجا هم حاشیه شهر و جای خوبی نبود..

ازش خواهش کردم که از داخل شهر بره تا من میدون اصلی شهر پیاده شم.. با تندی گفت: مگه ماشین شخصیه... ازش خواهش کردم.. قبول نمیکرد... مونده بودم چیکار کنم... که دیدم مسیرو کج کرد روبه داخل شهر...

میدون اصلی پیاده شدم.. از غیب یه تاکسی رسید.. من و سه تا اقای دیگه بودن..اول منو رسوند و بعد اونارو...

نمیدونم چرا بعضیا اینقدر بدجنسن....راننده بد.... استرسی که اون لحظات کشیدم رو هیچ وقت یادم نمیره...

 


[ یکشنبه 92/2/22 ] [ 10:52 صبح ] [ سحر ]

رفت و امدهای ما از شهرمون تا دانشگاه ماجراها داشت برای خودش...

 

تعطیلات تابستون تموم شده بود و وقت برگشتن به دانشگاه..

من و مریم همیشه باهم میومدیم و میرفتیم.. اون ترم هم تا لحظه ی اخر خونه موندیم و جمعه عصر بلیط داشتیم واسه خرمشهر..

با سلام و صلوات خونواده سوار اتوبوس شدیم.. کلی وسیله داشتیم... شاید حدود 7-8 تا ساک و غیره...

اون شب نمیدونم چرا خوابمون نمیبرد توی ماشین... و این علامت یه چیز بود: اتفاق...

دقیقا هروخت ما نمیتونستیم بخوابیم یه اتفاقی میفتاد...

ساعت تقریبا 1:30 شب بود و ما خواب و بیدار .. که یهو اتوبوس ایستاد....

من و مریم از جا پریدیم که وااای اتوبوس خراب شد.....

درست حدس زده بودیم... اتوبوس خراب شده بود اساسی...

یه جایی بین اندیمشک و اهواز.. راننده رفت دنبال کمک و اینا...

حدود ساعت 4:30 صبح بود که گفتن اتوبوس درست نمیشه و هرکی ماشین بگیره و بره....

یه ماشین پلیس هم بخاطر امنیت مسافرا اومده بود کنار اتوبوس مونده بود...

پلیسه آدم شوخی بود..من و مریم رو با اون وسیله ها که دید گفت: دخترا جهیزیه اوردین؟:دی

دلمون هری ریخت پایین... اخه ما دوتا دختر..نصفه شب..شهر غریب..وسط جاده چیکار کنیم...

اکثر مسافرا یا خونواده بودن..یا مرد تنها..سوار هر ماشین سنگین و چیزی بود میشدن...

چون اول مهر بود اتوبوسا همه پر بودن از مسافر...

راننده گفت بیاین برین... با صدای لرزان گفتیم ما هیچ جا نمیریم.... اخه تنهایی...؟

همین موقع بود که یه صدای اشنا صدام کرد... دوتا از پسرای دانشگاه بودن..اقای م.محمدی . ا.رحمانی.

خیییلی خوشحال شدیم... از اول میدونستیم که اونا هستن ولی فک کردیم لابد سوار ماشینای عبوری شدن و رفتن.. گفتن تا وقتی ما هستیم اونام هستن...

خدارو شکر یه پراید عبوری برامون نگه داشت و تا ترمینال اهواز صلواتی مارو رسوند..

ازونجا هم بنده های خدا وسایل مارو به دوش کشیده و اومدیم سوار مینی بوس اهواز خرمشهر شدیم...

ساعت 10 صبح بود که رسیدیم خرمشهر...خسته و کوفته از تاخیر 6 ساعته....

 

همون ترم موقع برگشت باز اتفاقی باهم بودیم... من و مریم و م.محمدی..

باز خوابمون نبرد و باز ماشین خراب شد.. ولی اینبار به زور یه اتوبوس با سه تا جای خالی پیدا کردیم...

ینی نمیدونستیم بخنیم یا گریه کنیم از شانسمون توی خراب شدن ماشین و البته خدارو شکر که یه اقای اشنا باهامون بود...

سخته با راننده اتوبوس جماعت سر و کله زدن....


[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 9:52 صبح ] [ سحر ]

مسیر دانشگاه به خرمشهر. و دانشگاه به ابادان تاکسی خیلی سخت گیر میومد.

ولی تا دلت بخواد مسافرکش های شخصی بودن.. ما هم مجبور بودیم..سوار میشدیم...

 

دم غروب بود..من و پرستو بی حوصله از غروب جمعه اماده شدیم و پیاده رفتیم بازار چینیا..

پیاده 10-15 دقیقه از در دانشگاه راه بود... حسابی مشغول مغازه ها شدیم..

که یهو ساعت رو نگاه کردیم و دیدیم 5 دقیقه بیشتر به ساعت ورود به دانشگاه نمونده..

اگر حتی یه دقیقه دیرتر میرسیدیم کارت دانشجویی مون رو میگرفتن و بعد باقی ماجرا از حراست که ما از شماها دیگه انتظار نداریم...

بدو بدو رفتیم کنار خیابون..هوا تاریک بود... اولین ماشینی که بوق زد سوار شدیم..

همینکه ماشین راه افتاد و نفسمون اومد سرجاش محیط داخل ماشین توجهمون رو جلب کرد...

خیلی شیک بود و تمیز.. معلوم بود ازین ماشینای معمولی ایرانی نیس...

راننده یه پسر جوون بود با دوستش... باهم داشتن حرف میزدن کل مسیرو...

من و پرستو یه نگاه پر اضطراب بهم کردیم و زیر لب شروع کردیم به دعا خوندن...

مسیرمون نزدیک بود..وقتی گفتیم پیاده میشیم و کرایه رو دادیم طرف فورا زد کنار...

خوشحال کنار خیابون ماشین رو که داشت دور میشد نگاه میکردیم..

 

بدترین سوار شدنا وقتی بود که سوار یه ماشین میشدیم و راننده و مسافر جلو مدام باهم عربی حرف میزدن..

ینی نمیدونستیم چی میگن و اگه از یه بیراهه میرفتن ما نمیفهمیدیم البته اگه قرار بود بریم جایی مث جمعه بازار ابادان که راهش پیچ در پیچ بود..

 

هروقت موقع برگشتن از جایی دیرمون میشد ماشین دربست میگرفتیم...

یه سری موقع برگشتن از ابادان سوار یه ماشین شدیم...

راننده سرصحبت رو باز کرد از دانشگاه پرسیدن و اینا... با بله و خیر سرسری جواب میدادیم..

دم دانشگاه که رسیدیم موقع پیاده شدن برگشت و گفت نمیشه حالا یه خورده دیرتر برین؟!

دو پا داشتیم دو پا هم قرض کردیم... خیلی ترسیدیم... باور کنید تاکسی گیرمون نیومد...

 

شورای صنفی که بودم خودمون رو کشتیم که یه سرویس واسه ابادان بچه ها جور کنیم..مسئولین موافقت نکردن... فک کنم منتظر یه اتفاقن.........

 

 


[ دوشنبه 92/2/2 ] [ 11:38 صبح ] [ سحر ]

نهاد رهبری دانشگاه هر 5شنبه میبرد شلمچه..

مراسم دعای کمیل و نماز جماعت و بعدش شام...

(البته تا نیمه های ترم سوم که مسئول نهاد حاج اقا جعفری بود..بعد ایشون اگرررر ماهی یبار میبردن هنر بود...)

کمتر از نیم ساعت راه بود.. سرویسای دانشگاه میبردن...

اکثرا هم بس که شلوغ بود نیم ساعت رو سرپا میموندیم و البته خم به ابرو نمیاوردیم...

نزدیک که میشدیم همیشه با بچه ها یه چیز رو میخوندیم...:

اباصالح التماس دعا... هرکجا رفتی یاد ماهم باش.....

خیلی دلم تنگ شده...

 

توی شلمچه یه دکل بود که همیشه از کنارش میگذشتیم تا برسیم به مسجد..

یه سری من و پرستو جلوتر از همه بودیم که پرستو گفت میای بریم بالا؟

من از ارتفاع اون مدلی میترسیدم..ولی رفتم...

کلی پله داشت...بچه ها که مارو دیدن با جیغ دویدن طرفمون که رفتین اونجا چیکار:دی

بعضیام که شیطونتر بودن اومدن پیش ما:دی

بعد که اومدیم پایین خانمای مسئول با شوخی گفتن جای این که مراقب بچه ها باشید خودتون سردسته شورشیها میشین؟:دی

 

پشت مسجد شلمچه یه تپه مانند بود و یه قلعه مانند روش...

گاها میرفتیم اونجا..مرز ایران و عراق بود 

یه سری که از تپه میخواستیم بیایم پایین پرستو گفت میای بدویم؟؟

وووی شیب تپه تقریبا زیاد بود...الان بود قبول نمیکردم..ولی اون موقع گفتم باشه..

دست همو گرفتیم و دویدیم پایین..بین راه چشامو بستم..با سرعت و غیرارادی داشتیم میومدیم پایین..

خدارو شکر بسلامت رسیدیم پایین..ولی خل بودیم واقعا:دی

 

سفره شام رو جدا پهن میکردیم..اقایون اون سمت..ما این سمت..

اول غذا صدای صلواتشون اومد.. به بچه های دور و بری گفتم شما هم صلوات بدید..:دی

دیدیم چندثانیه نشده اقایون به فرماندهی حاج اقا یه صلوات بلندتر دادن..بحث کل کل شد:دی

به بچه های سفره کناری هم گفتم همه با هم صلوات:دی

از صدای اونا بلنتر شد..

ولی اونا هم کم نیاورن و کلهم باهم صلوات دادن..

ماهم  که دیگه حالا همه فهمیده بودن قضیه رو یکصدا صلواتی دادیم که همه جا لرزید:دی

صدا دیگه ازونوریا بلند نشد:دی

 


[ دوشنبه 92/1/26 ] [ 11:24 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 114058