سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه طرح داشتیم به اسم طرح مشکات...

بانی و مجری هم بسیج دانشجویی دانشگاه بود...

اینجوری بود که بطور ماهیانه بچه ها یه مبلغی رو کنار میذاشتن واسه نیازمندا...

من و پرستو هم مسئول جمع آوریش بودیم...

هرکسی در حد توان ماهیانه یه مبلغی رو پرداخت میکرد...

بین اساتید هم این طرح بود و مسئولش من بودم...

بعضی اساتید واقعا خوب و محترمانه این کارو میکردن...

ولی بعضی...

فک کن استاد داشتیم دست میکرد توی جیبش دو هزار تومن! بله دوهزار تومن کمک میکرد...

ینی قد یه دانشجوی اون زمان...

و بعضی البته چک میکشیدن یا تراول میدادن...

هر کسی قدر درک و شخصیتش....

با اون پول به خیلی از دانشجویای شبانه که وضع مالی خوبی نداشتن کمک شد...

برای خیلی خونواده های سطح شهر وسیله خریده میشد...

طرح خوب و زیبایی بود...

نمیدونم بعد فارغ التحصیلی ما این کار ادامه پیدا کرد یا نه.....

حیف بود.. کاش بسیج ادامه داده باشه....

 


[ دوشنبه 92/9/11 ] [ 10:51 صبح ] [ سحر ]

روز ثبت نام اواخر شهریور بود.. رفته بودم ثبت نام..

ثبت نام اولیه تموم شده بود و رفتیم سمت امور رفاهی برای ثبت نام خوابگاه و اینا..

کارم که تموم شد داشتم میومدم سمت دانشکده که یه خانم اومد سمتم و گفت:

این برادرزاده ی منه..محیط زیست قبول شده.. دوس دارم باهم اتاق بگیرید..( بس که من محجوب و خوب بودم)

منم نگاهی به چهره دختر که خیلی اروم و نمکی بود کردم گفتم باشه.. اگه بشه حتما..

خلاصه گذشت و من برگشتم خونه ..تا یه هفته بعد که رفتم دانشگاه.. اتاقم معلوم شده بود

خود امور خوابگاه ها گروه بندی کرده بود همه رو.. عصر بود توی اتاق نشسته بودم که دیدم ئه همون دختره اومد اونم با مامانش..اونم بطور کاملا اتفاقی..

و دختر کسی نبود جز آذر که جز بهترین دوستای دوران دانشجوییم بود..

اذر کلی وسیله اورده بود.. یه سری قاشق و چنگال.. چندتا قابلمه. چندتا بشقاب و کاسه..

اونوقت من چی؟ یه قاشق و چنگال.. یه قابلمه کوچولو

چقدر بعدها به این موضوع خندیدیم..

اون چند روز همه دلشون میخواست بیان هم اتاق ما بشن.. بس که ما باحال بودیم و شاد

اتاق 8 نفره مون ده نفره میخوابیدیم:دی تا اخر به اجبار دونفر رفتن از پیشمون...

یادش بخیر....

 

پ.ن: من همیشه درگیر فعالیتها بود و آذر بی منت زحمت تحقیق ها رو میکشید.. دمش گرم واقعا...

پ.ن2: با هم رشته ای که همکلاسیته هیچوقت نباید اتاق بگیری..ولی ما از این قاعده مستثنی بودیم.. چون دوتامون چاپ هم بودیم.. درس نخون:دی و از خیلی جهات دیگه..اذر خیلی اروم بود و سازگار..البته منم ماه بودماااا

پ.ن3: آزززززززز الهی خوشبخت بشی.... 3 روز دیگه عروسیته.. چقد دلم میخواست توی لباس عروس ببینمت و کنارت باشم....

 


[ سه شنبه 92/8/7 ] [ 4:2 عصر ] [ سحر ]

یادمه ترم 7 خیلی سختم بود اوایل... خیلی تنها شده بودم... ما سال دوم و سوم رو با بچه های ترم بالایی ( مریم و فرزانه و زهره و شایسته) هم اتاق بودیم..

الان اونا فارغ التحصیل شده بودن و ازون اتاق شلوغ مونده بودم من تک و تنها... خوب شد پرستو بود وگرنه....

همون شبای اول ترم رفتیم بلوک بی اتاق سابقمون... که حالا پر شده بود... پرستو رفت سراغ دوستاش.. من حوصله نداشتم.. رفتم کنار راهرو... نشستم روی زمین... داشتم از دلتنگی میمردم... چ هیاهویی.. چ شلوغی... اخر شیطنت بودیم... ولی حالا....  زار زار گریه کردم...

 

ترم 7 فقط پایان نامه داشتم و جلسه بحث و با دو سه تا درس دیگه... در کل دو هفته یبار کلاس داشتم... بیشتر وختمو سر تایپ پایان نامه و جلسه بحثم بودم.. خودم هردو رو به عمد انداختم توی یه ترم...

خرمشهر خیلی کتابخونه مجهزی نداره... با راهنمایی استاد راهنما( استاد حسین خزاعی) تصمیم گرفتم برم اداره محیط زیست اهواز....

ولی تنهایی خیلی سختم بود.. پرستو هم کلاس داشت بنده ی خدا... ولی بجاش کلی گشت ببینه کدوم یک از اهوازیا میخواد بره خونه... اخرش راضیه رو پیدا کرد.. از بچه های زیست دریا... صبح زود رفتیم ترمینال ابادان. دوساعت بعد اهواز بودیم.. اول رفتیم خیابون نادری یه اکواریم که یه خورده وسیله بگیره... بعد رفتیم اداره محیط زیست...

خیلی اصرار کردم که راضیه بره خونه شون دیگه... بار و بندیل داشت بنده ی خدا.. ولی قربون معرفتش موند باهام... مجبور شدیم کتابارو برای یه ساعت امانت بگیریم و بریم دانشگاه ازاد اهواز که فاصله هم داشت با اداره. کپی کنیم...

ظهر دم اذان بود که کارم تموم شد... از راضیه تشکر کردم و خواستم راهنماییم کنه که حالا چطوری برم ترمینال.. که گفت محاله بذاره من همینجوری برم ابادان... گفت مامانم کلی سفارش کرده دوستت رو نهار نخورده ول نکنیااا... با اصرار منو برد خونه شون..

اصولا منم بچه راحتی بودم..:دی بعد نهار به پیشنهاد راضیه نشستیم یه فیلم ترسناک هم نگاه کردیم:دی پرستو هی تلفن میکرد بیا برگرد دیگه :دی بعدازظهر بود که با کلی تشکر آژانس گرفتم و رفتم ترمینال... اذان مغرب گفته بود که رسیدم آبادان...

راضیه یه اهوازی با معرفت بود....

 

ترم هفت چون درسام کمتر از بقیه بود تصمیم به یه کاری گرفتم...

درست کردن یه دفترچه با خط تمومی بچه ها... توی برگه های آ4.. از بچه ها میخواستم که به یادگاری جمله ای چیزی بنویسن...

کامل که شد واسه جشن فارغ التحصیلیمون( البته من نبودم...) از روی تموم برگه ها به تعداد بچه ها کپی کردیم.. یه جلد توری با روبان هم درست کردیم براش.. صفحه ی اولش هم یه عکس دسته جمعی گذاشتیم....

الان اصل برگه ها پیش منه.....

از سری بعد شاید نوشته هارو براتون گذاشتم..

 


 

 اداره محیط زیست اهواز...1387

 


[ یکشنبه 92/7/21 ] [ 11:37 صبح ] [ سحر ]

 

من همیشه اول نفری بودم که میرسیدم خوابگاه.. بعد من پرستو میومد...

دم ظهر آذر و عصر هم بچه های دیگه که خوزستانی بودن و راه نزدیک...

یه حس غریبی بود... اتوبوس ما همیشه شب رو بود... یادمه دلتنگ خونه.. توی جاده چراغای روشن خونه هارو که میدیدم حسرت میخوردم که خوش به حالتون.. توی خونه هاتون نشستین دور هم....

ساعت 5 عصر که حرکت میکردم ساعت 4 یا 4:30 صبح میرسیدم خرمشهر.. چون اتوبوس ابادان بود از جلوی دانشگاه ما رد میشد و من همونجا پیاده میشدم..

کشان کشان وسایلمو میبردم تا نگهبانی و ازش میخواستم تلفن کنه آژانس.. اخه فاصله درب ورودی دانشگاه تا خوابگاه یه ربع پیاده روی داشت.. اون موقع هم که هوا تاریک... نمیتونستم برم با اون همه وسیله...

در خوابگاه هم قفل بود.. در میزدم و خانم مهاجری با چشمای خواب الود میومد در رو باز میکرد. کلید اتاق رو میگرفتم و...

سخت ماجرا بردن این همه وسیله تا طبقه دوم یا سوم بود.. از کت و کول میفتادم...

هوای اتاق دم و گرم بود.. کولرو روشن میکردم فورا.. نمازمو میخوندم.. یه ملافه موقت پهن میکردم روی تخت و میخوابیدم...

اعتراف میکنم اون لحظات جز بدترین لحظاتم بود.. حس غریبی و تنهایی وحشتناک.. فکر اینکه تا ماهها از خونه خبری نیست...

حتی گاهی با خودم میگفتم دختر دیوونه ارزش داره این همه راه و وقت رو بذاری اخه؟

معمولا با صدای باز شدم در از خواب بیدار میشدم.. پرستو بود از اصفهان.. با بار و بندیل...

میدویدم کمکش تا وسیله هاشو بیاره تو و بعد میپریدم بغلش:دی

خوشو بش و صبحونه و بعدش دانشگاه...

اه اه یکی دو روز اول جز فاجعه بارترین خاطرات دانشگاهه... الانم که یادش میفتم حالم بد میشه....

البته بعد چند روز  دوباره روی غلتک میفتادم و دیگه حس دلتنگی و غریبی نداشتم.. بس که همیشه کلی کار داشتم...

کلی کار برای فرار از درد دوری از خونواده و تنهایی.....

پ.ن: دلم تنگ شده واسه اون موقع ها.. یاد انتخاب رشته بخیر.. که گاهی مجبور بودیم این همه راهو بریم و برگردیم خونه تا شروع کلاسها... البته دم بچه ها گرم.. اکثرا برام انجام میدادن...

پ.م2 : 10 ابان عروسی اذره.. بوشهر.. خیلی دلم میخواد برم.. ولی تنهایی.. 1500 کیلومتر راه... مایه دارم نیستم که پروازی برم.. هعییییی خدا.....

 

 


[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 6:30 عصر ] [ سحر ]

سال اولی که رفتم دانشگاه ماه رمضون افتاده بود ماه مهر...

من که تا اون روز هیچوقت خودم بیدار نشده بودم و با ناز مامان و بابا بیدار میشدم و سر سفره ی اماده ی سحر مینشستم..

حالا خودم باید بیدار میشدم غذای از شب قبل مونده ی سلف رو توی اشپزخونه ی ته راهرو گرم میکردم و میخوردم...

ساعت رو میذاشتم روی زنگ و قبل همه بیدار میشدم و غذاهارو گرم میکردم.. سفره رو پهن میکردم و بچه هارو بیدار میکردم...

این عادتم تا اخر 4 سال موند.. اینکه زودتر از همه بیدار شم سحری یا صبحونه رو اماده کنم...

10-15 روز بیشتر نگذشته بود که دلتنگی امونم نداد.. بلیط گرفتم و برگشتم خونه...

چقدر برام ارامش بخش بود اون فضا...

شبای قدرو شهر خودمون بودم.. تا بعد عید فطر که برگشتم.. بچه های ورودی ما همه شون.. همه که میگم ینی حتی یه نفر هم نمونده بود طبق یه برنامه ریزی که قبل رفتنم کرده بودیم کلاسارو تعطیل کرده بودن و رفته بودن خونه...

یادم نمیره رییس دانشگاه کلی تهدید کرد.. اخه فک کن یه ورودی به مدت یک هفته ناگهانی ناپدید بشن.. اونم ماه اول دانشگاه.. هههه هماهنگی رو حال کردم ولی:دی

سال بعد شبای قدر اوایل مهر بود.. یادمه با بچه های بسیج مراسم داشتیم.. ماهم تدارکات.. از اون مراسم هیچی نفمیدم.. مدام در حال پذیرایی و رفت و امد بودیم... یادمه اب دانشگاه هم تموم شد و مجبور شدیم بریم از خوابگاه آب بیاریم به چه مشقتی!

یادش بخیر... شاید سخت.. ولی شد برامون خاطره... تجربه... و یه زندگی....


[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 3:13 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 113679