سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من و مریم همشهری، هم رشته و هم اتاقی بودیم..

فقط مریم یه سال از من بالاتر بود..همیشه باهم میرفتیم و میومدیم خونه...

این رفت و آمدامون هم پر از خاطره بود..

یه سری قبل برگشتنمون رفته بودیم خرید بازار امیری آبادان...

من یه دست لیوان دیدم که خیلی شیک بود..فقط اگه میخریدم چطور میبردم خونه 12 ساعت راه رو..

دل به دریا زدم و خریدم...اونم سه سری.. با هزار زحمت بردیم خوابگاه..

مونده بودیم کجا جاش بدیم..اخر ترم تیر ماه بود و وسایل جفتمون زیاد..

چمدون و ساکهامون پُر.. که زهره هم اتاق دیگه مون گفت بذارید توی یه کارتن بزرگ همه رو..

فکر خوبی بود..رفتم از بوفه خوابگاه یه کارتن گرفتم و آوردم..

جعبه ها و خورده ریزای دیگه مو گذاشتم توش و موندیم که حالا با چی ببندیم اینو..

چسب کاری کردیم کلی ولی اینجوری که نمیشد..باید با یه طنابی چیزی میبستیم که بشه به دست گرفتش..

از هیچ کجا طناب پیدا نکردیم..از سرپرستی که پرسیدیم یه پلاکارد بهمون داد و گفت:

میتونین از این استفاده کنین.. ما هم یه بلندی مثل طناب از پارچه بریدیم و دور کارتن گره زدیم...

وااای خیلی خنده دار شده بود..دقیقا انگار از روستا داشتیم با یه بقچه میرفتیم شهر...

گفتم مریم تو باید کارتن رو بگیری دستت..من چادرم عربیه..ضایع ست بگیرمش بیرون...

زهره جیغ زد گفت: واای مریم نگیریااااا آبروت میره..ههههه

خلاصه من هی با خنده میگفتم مریم تو بگیرش زیر چادرت...

آژانس گرفتیم و رفتیم سمت ترمینال خرمشهر...من چون وسایلم بیشتر از مریم بود کارتن رو مریم گرفت..

ولی.....همینکه از ماشین پیاده شدیم دیدیم چندتا از پسرای دانشگاه روبه رو مون وایستادن..ههههههههههههه

یعنی قیافه مریم دیدنی شده بود..من که پوکیده بودم از خنده..مریم هی زیر لب غر میزد و فحش میداد..هههه

منم هی میگفتم: مریم این کارتنت چیه آخه..؟ هههههههههه مریم هم بیشتر حرصش میگرفت..

ولی خدایی خیلی بامعرفت بود..تا اخر گرفت دستش کارتن رو..هههه

هروخت که یادمون میفته الان کلی میخندیممممم ...


[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 10:49 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 114310