سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

بازار خرمشهر یه جای کوچیک و محدود بود.. فلکه الله... ما بیشتر برای خرید میوه و تره بار میرفتیم اونجا.. اگه لباس و اینا میخواستیم میرفتیم امیری آبادان..

جمعه ها که غذای پای خودمون بود واسه نون خریدن میرفتیم کوی بهروز.. منی که هیچ وخت نونوایی نرفته بودم ولی اونجا مجبور شدم که برم... البته هیچوخت تنها نمیرفتیم.. حداقل دونفری میرفتیم...

اون منطقه همه عرب زبان بودن و... توی صف نونوایی گاهی میشد که نوبت مارو رد میکردن و اشناهاشون رو مینداختن جلو...

به ما گفته بودن اصلا اعتراض نکنید و دهن به دهن نشید.. چون ممکنه اتفاق بدی براتون بیفته...

گاهی هم که فرصت نمیشد بریم نون بگیریم.. میرفتیم از اتاقای دیگه میگرفتیم..

چقدر گناه داشتیم ما... گاهی حتی نون رو جیره بندی میکردیم توی اتاق...

ولی با تموم این مسائل خیلی شاد بودیم و خوش..

گاهی که میرفتیم خرمشهر.. با اذر چناتا فلافل میگرفتیم برای شام.. یه سری که ترم فرد بود و بعد سه ماه تعطیلات تابستونی رفته بودیم دانشگاه..  رفتیم فلافلی که همیشه ازش میخریدیم.. منتظر اماده شدن سفارش بودیم که اقاهه یهو برگشت و گفت: خیلی وخته نمیاید خرید! مارو بگی دهنمون باز موند که این چطور یادش مونده مارو...

البته خب دانشجو جماعت تابلوئه اونم توی شهرستان...

 

 


[ یکشنبه 92/10/15 ] [ 3:40 عصر ] [ سحر ]

دی ماه که میشه یاد امتحانات دانشگاه میفتم...

ترمهای اول معمولا فرجه هارو میومدم خونه.. ولی بعدا دیگه میموندم خوابگاه که حسابی ساکت بود و خلوت...

چون خونه که میومدم درس نمیخوندم.. یا جور نمیشد که بخونم.. علی اون موقع ها بچه بود.. هروخت میخواستم درس بخونم میومد با دفتر نقاشیش می نشست روی پام.. کتاب رو مجبور میشدم بذارم روی پای دیگه م.. هم به حرفای بچه گوش کنم و هم درس بخونم..

بخاطر همین معمولا خوابگاه موندگار میشدم.. ظهرا هم نهار میرفتیم سلف...

گاهی واقعا دلمون میگرفت و خسته میشدیم...غروب با پروین خردمند(اتاق بغلی..سال پاایینی..همکار شورای صنفی) میزدیم بیرون.. میرفتیم تا کوی بهروز.. سبزی خوردنی چیزی میگرفتیم و برمیگشتیم... حداقل یه خورده روحیه مون باز میشد...

یا گاهی وختا شبا دور هم برای نیم ساعت و در حد یه چای و میوه خوردن دور هم جمع میشدیم و میگفتیم و می خندیدیم...

اذر معمولا میرفت خونه .. من و نهی میموندیم اتاق... روزگاری داشتیم خلاصه...

یادمه یه ترم ارزیابی محیط زیست داشتم.. خیلی سخت بود و مفهومی.. کل فرجه هارو نشستم اونو خوندم با یه درس دیگه.. بقیه رو گذاشتم برای شب امتحان..

گذشت و امتحانات تموم شد و نمره ارزیابی رو زدن..

افتادم اون درس رو:دی چقــــــــــــدر خندیدیم با بچه ها.. ینی کاش فرجه هارو مینشستم رمان میخوندم و جدول حل میکردم:دی یا میرفتم خونه خوش میگذروندم:دی

و امان از شب های امتحان.. بدترین و استرس اورترین روزهای زندگیم... تا صبح بیداری و قدم زدن توی راهروی خوابگاه..

ترم های فرد که هوا سرد بود حسابی و پتو روی دوشم مینداختم و یه گوشه ی راهرو درس میخوندم...

تا صبح که میرفتم امتحان صدبار می مردم و زنده میشدم..

کاش دانشگاه امتحان نداشت

 

 


[ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 2:24 عصر ] [ سحر ]

یه طرح داشتیم به اسم طرح مشکات...

بانی و مجری هم بسیج دانشجویی دانشگاه بود...

اینجوری بود که بطور ماهیانه بچه ها یه مبلغی رو کنار میذاشتن واسه نیازمندا...

من و پرستو هم مسئول جمع آوریش بودیم...

هرکسی در حد توان ماهیانه یه مبلغی رو پرداخت میکرد...

بین اساتید هم این طرح بود و مسئولش من بودم...

بعضی اساتید واقعا خوب و محترمانه این کارو میکردن...

ولی بعضی...

فک کن استاد داشتیم دست میکرد توی جیبش دو هزار تومن! بله دوهزار تومن کمک میکرد...

ینی قد یه دانشجوی اون زمان...

و بعضی البته چک میکشیدن یا تراول میدادن...

هر کسی قدر درک و شخصیتش....

با اون پول به خیلی از دانشجویای شبانه که وضع مالی خوبی نداشتن کمک شد...

برای خیلی خونواده های سطح شهر وسیله خریده میشد...

طرح خوب و زیبایی بود...

نمیدونم بعد فارغ التحصیلی ما این کار ادامه پیدا کرد یا نه.....

حیف بود.. کاش بسیج ادامه داده باشه....

 


[ دوشنبه 92/9/11 ] [ 10:51 صبح ] [ سحر ]

روز ثبت نام اواخر شهریور بود.. رفته بودم ثبت نام..

ثبت نام اولیه تموم شده بود و رفتیم سمت امور رفاهی برای ثبت نام خوابگاه و اینا..

کارم که تموم شد داشتم میومدم سمت دانشکده که یه خانم اومد سمتم و گفت:

این برادرزاده ی منه..محیط زیست قبول شده.. دوس دارم باهم اتاق بگیرید..( بس که من محجوب و خوب بودم)

منم نگاهی به چهره دختر که خیلی اروم و نمکی بود کردم گفتم باشه.. اگه بشه حتما..

خلاصه گذشت و من برگشتم خونه ..تا یه هفته بعد که رفتم دانشگاه.. اتاقم معلوم شده بود

خود امور خوابگاه ها گروه بندی کرده بود همه رو.. عصر بود توی اتاق نشسته بودم که دیدم ئه همون دختره اومد اونم با مامانش..اونم بطور کاملا اتفاقی..

و دختر کسی نبود جز آذر که جز بهترین دوستای دوران دانشجوییم بود..

اذر کلی وسیله اورده بود.. یه سری قاشق و چنگال.. چندتا قابلمه. چندتا بشقاب و کاسه..

اونوقت من چی؟ یه قاشق و چنگال.. یه قابلمه کوچولو

چقدر بعدها به این موضوع خندیدیم..

اون چند روز همه دلشون میخواست بیان هم اتاق ما بشن.. بس که ما باحال بودیم و شاد

اتاق 8 نفره مون ده نفره میخوابیدیم:دی تا اخر به اجبار دونفر رفتن از پیشمون...

یادش بخیر....

 

پ.ن: من همیشه درگیر فعالیتها بود و آذر بی منت زحمت تحقیق ها رو میکشید.. دمش گرم واقعا...

پ.ن2: با هم رشته ای که همکلاسیته هیچوقت نباید اتاق بگیری..ولی ما از این قاعده مستثنی بودیم.. چون دوتامون چاپ هم بودیم.. درس نخون:دی و از خیلی جهات دیگه..اذر خیلی اروم بود و سازگار..البته منم ماه بودماااا

پ.ن3: آزززززززز الهی خوشبخت بشی.... 3 روز دیگه عروسیته.. چقد دلم میخواست توی لباس عروس ببینمت و کنارت باشم....

 


[ سه شنبه 92/8/7 ] [ 4:2 عصر ] [ سحر ]

یادمه ترم 7 خیلی سختم بود اوایل... خیلی تنها شده بودم... ما سال دوم و سوم رو با بچه های ترم بالایی ( مریم و فرزانه و زهره و شایسته) هم اتاق بودیم..

الان اونا فارغ التحصیل شده بودن و ازون اتاق شلوغ مونده بودم من تک و تنها... خوب شد پرستو بود وگرنه....

همون شبای اول ترم رفتیم بلوک بی اتاق سابقمون... که حالا پر شده بود... پرستو رفت سراغ دوستاش.. من حوصله نداشتم.. رفتم کنار راهرو... نشستم روی زمین... داشتم از دلتنگی میمردم... چ هیاهویی.. چ شلوغی... اخر شیطنت بودیم... ولی حالا....  زار زار گریه کردم...

 

ترم 7 فقط پایان نامه داشتم و جلسه بحث و با دو سه تا درس دیگه... در کل دو هفته یبار کلاس داشتم... بیشتر وختمو سر تایپ پایان نامه و جلسه بحثم بودم.. خودم هردو رو به عمد انداختم توی یه ترم...

خرمشهر خیلی کتابخونه مجهزی نداره... با راهنمایی استاد راهنما( استاد حسین خزاعی) تصمیم گرفتم برم اداره محیط زیست اهواز....

ولی تنهایی خیلی سختم بود.. پرستو هم کلاس داشت بنده ی خدا... ولی بجاش کلی گشت ببینه کدوم یک از اهوازیا میخواد بره خونه... اخرش راضیه رو پیدا کرد.. از بچه های زیست دریا... صبح زود رفتیم ترمینال ابادان. دوساعت بعد اهواز بودیم.. اول رفتیم خیابون نادری یه اکواریم که یه خورده وسیله بگیره... بعد رفتیم اداره محیط زیست...

خیلی اصرار کردم که راضیه بره خونه شون دیگه... بار و بندیل داشت بنده ی خدا.. ولی قربون معرفتش موند باهام... مجبور شدیم کتابارو برای یه ساعت امانت بگیریم و بریم دانشگاه ازاد اهواز که فاصله هم داشت با اداره. کپی کنیم...

ظهر دم اذان بود که کارم تموم شد... از راضیه تشکر کردم و خواستم راهنماییم کنه که حالا چطوری برم ترمینال.. که گفت محاله بذاره من همینجوری برم ابادان... گفت مامانم کلی سفارش کرده دوستت رو نهار نخورده ول نکنیااا... با اصرار منو برد خونه شون..

اصولا منم بچه راحتی بودم..:دی بعد نهار به پیشنهاد راضیه نشستیم یه فیلم ترسناک هم نگاه کردیم:دی پرستو هی تلفن میکرد بیا برگرد دیگه :دی بعدازظهر بود که با کلی تشکر آژانس گرفتم و رفتم ترمینال... اذان مغرب گفته بود که رسیدم آبادان...

راضیه یه اهوازی با معرفت بود....

 

ترم هفت چون درسام کمتر از بقیه بود تصمیم به یه کاری گرفتم...

درست کردن یه دفترچه با خط تمومی بچه ها... توی برگه های آ4.. از بچه ها میخواستم که به یادگاری جمله ای چیزی بنویسن...

کامل که شد واسه جشن فارغ التحصیلیمون( البته من نبودم...) از روی تموم برگه ها به تعداد بچه ها کپی کردیم.. یه جلد توری با روبان هم درست کردیم براش.. صفحه ی اولش هم یه عکس دسته جمعی گذاشتیم....

الان اصل برگه ها پیش منه.....

از سری بعد شاید نوشته هارو براتون گذاشتم..

 


 

 اداره محیط زیست اهواز...1387

 


[ یکشنبه 92/7/21 ] [ 11:37 صبح ] [ سحر ]

 

من همیشه اول نفری بودم که میرسیدم خوابگاه.. بعد من پرستو میومد...

دم ظهر آذر و عصر هم بچه های دیگه که خوزستانی بودن و راه نزدیک...

یه حس غریبی بود... اتوبوس ما همیشه شب رو بود... یادمه دلتنگ خونه.. توی جاده چراغای روشن خونه هارو که میدیدم حسرت میخوردم که خوش به حالتون.. توی خونه هاتون نشستین دور هم....

ساعت 5 عصر که حرکت میکردم ساعت 4 یا 4:30 صبح میرسیدم خرمشهر.. چون اتوبوس ابادان بود از جلوی دانشگاه ما رد میشد و من همونجا پیاده میشدم..

کشان کشان وسایلمو میبردم تا نگهبانی و ازش میخواستم تلفن کنه آژانس.. اخه فاصله درب ورودی دانشگاه تا خوابگاه یه ربع پیاده روی داشت.. اون موقع هم که هوا تاریک... نمیتونستم برم با اون همه وسیله...

در خوابگاه هم قفل بود.. در میزدم و خانم مهاجری با چشمای خواب الود میومد در رو باز میکرد. کلید اتاق رو میگرفتم و...

سخت ماجرا بردن این همه وسیله تا طبقه دوم یا سوم بود.. از کت و کول میفتادم...

هوای اتاق دم و گرم بود.. کولرو روشن میکردم فورا.. نمازمو میخوندم.. یه ملافه موقت پهن میکردم روی تخت و میخوابیدم...

اعتراف میکنم اون لحظات جز بدترین لحظاتم بود.. حس غریبی و تنهایی وحشتناک.. فکر اینکه تا ماهها از خونه خبری نیست...

حتی گاهی با خودم میگفتم دختر دیوونه ارزش داره این همه راه و وقت رو بذاری اخه؟

معمولا با صدای باز شدم در از خواب بیدار میشدم.. پرستو بود از اصفهان.. با بار و بندیل...

میدویدم کمکش تا وسیله هاشو بیاره تو و بعد میپریدم بغلش:دی

خوشو بش و صبحونه و بعدش دانشگاه...

اه اه یکی دو روز اول جز فاجعه بارترین خاطرات دانشگاهه... الانم که یادش میفتم حالم بد میشه....

البته بعد چند روز  دوباره روی غلتک میفتادم و دیگه حس دلتنگی و غریبی نداشتم.. بس که همیشه کلی کار داشتم...

کلی کار برای فرار از درد دوری از خونواده و تنهایی.....

پ.ن: دلم تنگ شده واسه اون موقع ها.. یاد انتخاب رشته بخیر.. که گاهی مجبور بودیم این همه راهو بریم و برگردیم خونه تا شروع کلاسها... البته دم بچه ها گرم.. اکثرا برام انجام میدادن...

پ.م2 : 10 ابان عروسی اذره.. بوشهر.. خیلی دلم میخواد برم.. ولی تنهایی.. 1500 کیلومتر راه... مایه دارم نیستم که پروازی برم.. هعییییی خدا.....

 

 


[ چهارشنبه 92/7/3 ] [ 6:30 عصر ] [ سحر ]

سال اولی که رفتم دانشگاه ماه رمضون افتاده بود ماه مهر...

من که تا اون روز هیچوقت خودم بیدار نشده بودم و با ناز مامان و بابا بیدار میشدم و سر سفره ی اماده ی سحر مینشستم..

حالا خودم باید بیدار میشدم غذای از شب قبل مونده ی سلف رو توی اشپزخونه ی ته راهرو گرم میکردم و میخوردم...

ساعت رو میذاشتم روی زنگ و قبل همه بیدار میشدم و غذاهارو گرم میکردم.. سفره رو پهن میکردم و بچه هارو بیدار میکردم...

این عادتم تا اخر 4 سال موند.. اینکه زودتر از همه بیدار شم سحری یا صبحونه رو اماده کنم...

10-15 روز بیشتر نگذشته بود که دلتنگی امونم نداد.. بلیط گرفتم و برگشتم خونه...

چقدر برام ارامش بخش بود اون فضا...

شبای قدرو شهر خودمون بودم.. تا بعد عید فطر که برگشتم.. بچه های ورودی ما همه شون.. همه که میگم ینی حتی یه نفر هم نمونده بود طبق یه برنامه ریزی که قبل رفتنم کرده بودیم کلاسارو تعطیل کرده بودن و رفته بودن خونه...

یادم نمیره رییس دانشگاه کلی تهدید کرد.. اخه فک کن یه ورودی به مدت یک هفته ناگهانی ناپدید بشن.. اونم ماه اول دانشگاه.. هههه هماهنگی رو حال کردم ولی:دی

سال بعد شبای قدر اوایل مهر بود.. یادمه با بچه های بسیج مراسم داشتیم.. ماهم تدارکات.. از اون مراسم هیچی نفمیدم.. مدام در حال پذیرایی و رفت و امد بودیم... یادمه اب دانشگاه هم تموم شد و مجبور شدیم بریم از خوابگاه آب بیاریم به چه مشقتی!

یادش بخیر... شاید سخت.. ولی شد برامون خاطره... تجربه... و یه زندگی....


[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 3:13 عصر ] [ سحر ]

 

چندروز پیش پرستو از اصفهان برای کارای آموزشیش رفت دانشگاه خرمشهر...

به منم گفت بیا.. که دیداری تازه شه بعد سه سال...

ولی من...

طاقت ندارم

خیلی سخته برم اونجا و یه آشنا نبینم...

برم جایی که از ذره ذره خاکش خاطره دارم....

میترسم هوایی تر بشم و هزاران خاطره برام زنده بشه....

 

ترم هفت بودم و روزای اخری که با بچه ها بودم...

ترم بعدش چهار واحد داشتم که دو واحدش معرفی به استاد بود و دو واحدش فقط میومدم واسه امتحان...

مدام بغض میکردم و به زور قورتش میدادم..

اون ترم رو با پرستو هم اتاق بودم.. بعد من پرستو مجبور بود بره با بچه های دیگه هم اتاق بشه..

طبق عادت همیشه شبا میرفتیم محوطه خوابگاه قدم میزدیم...

شبای اخر ولی بیشتر به بغض و سکوت و گاه یادآوری خاطرات مون میگذشت که اونم آمیخته به گریه و خنده بود..

دلخوشیم به این بود که چندماه دیگه موقع امتحانات برمیگردم و همو میبینیم...

روز اخر تلفن کردم آژانس دانشگاه.. چ لحظات سنگینی بود...

پرستو تا دم در خوابگاه باهام اومد.. وسیله هامو گذاشتم توی ماشین و برگشتم سمت پرستو...

فقط یه کلمه بریده بریده تونستم بگم خداحافظ و های های بغلش گریه کنم...

اونم بدتر از من... اصلا دلم نمیخواست از بغلش جدا بشم....

پرستو... دلم واست یه ذره شده.....

 

اخر خرداد بود و امتحانم تموم شده بود...

روز آخر بود و روز خداحافظی همیشگی...

ساعت 5 بلیط داشتم.. توی اون چند روزی که خوابگاه بودم وقتی ناراحت بودم مائده همه ش سربه سرم میذاشت که این بچه بازیا چیه گریه میکنی؟ ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود...

با مائده توی شورای صنفی خیلی جور شدم و صمیمی.. روحیه شادی داشت و اهل این قرتی بازیای من نبود.

روز اخر بسیج مراسم تجلیل از فعالین ورودی مارو داشت... با بچه ها رفتیم و لوحمون رو گرفتیم و بعد یه ساعت زدیم بیرون...

آذین هم تا فهمید من دارم میرم زد زیر گریه....

اذین از هم اتاقیای سال اولم بود... خاطرات زیادی با هم داشتیم...

مائده هنوزم داشت بهمون میخندید که چقدر دل نازکید شماها.... اکرم هم گریه میکرد.. بقیه هم معلوم بود جلوی خودشون رو گرفته بودن...

تا دم دانشگاه همراهم اومدن.. اکرم هم قرار بود با من بیاد و اندیمشک پیاده شه...

با گریه تک تک بچه ها رو بوسیدمو خداحافظی کردم... با پرستو سخت تر...

نوبت مائده که شد زل زد توی چشمام و گفت..:

داری میری...؟

بغض نذاشت جوابشو بدم و با سر اشاره کردم اوهوم....

یهو محکم بغلم کرد و گفت خدا نگه دارت عزیزم....

بغضم ترکید وقتی لرزش شونه هاش رو حس کردم و هق هق گریه شو شنیدم...

گریه مائده برای من ینی همه چی تموم شد...

ینی خداحافظ برای همیشه....

ینی بای بای...

ینی تنها ارتباط ما اس های گاه و بیگاهه....

ازم خداحافظی نکرد دیگه.. نتونست....

با گریه ازم جدا شد و رفت یه گوشه های های گریه کردن....

 

بعدها برای کارای فارغ التحصیلی با پرستو هماهنگ کردم و رفتم یونی....صفای سابق رو نداشت دانشگاه...

بعدترها که واسه گرفتن مدرکم رفتم مائده با اینکه شرایطش برای اومدن از بهبهان به خرمشهر جور نبود هرجوری بود خودشو رسوند  و در حد دو ساعت کمتر باهم بودیم...

 

دوست جونام...

هرجا هستین شاد باشین و خوشبخت...

همین....

 

پ.ن: همیشه توی خداحافظی کم میارم... اصلا طاقت ندارم....:(

 

 

 


[ جمعه 92/4/14 ] [ 4:51 عصر ] [ سحر ]

نمیدونم چرا وختی گیر نمره و امتحان بودیم بچه ها میومدن سراغ من...

مثلا یه سری یه امتحان داشتیم با استاد خلیلی پور.. یه استاد با ابهت و سختگیر...

اکثر درسای تخصصی مون با ایشون بود...

اون شب داشتیم درس میخوندیم واسه امتحان فردا.. خیلی سخت بود...

دو سه تا از بچه ها همراه با مرضیه نوروزی اومدن در اتاقمون..

که بیا زنگ بزن به استاد و بگو کنسل کنه امتحان رو... قبول نکردم..

ولی اینقدر اصرار کردن که موندم توی رودربایسی که....

ساعت 77 غروب بود که زنگیدم.. بعد چندتا زنگ گوشی رو ج داد...

خواسته ی بچه هارو گفتم.. گفت: خانم سحر میدونید من الان خواب بودم..؟

وااای ازین بدتر نمیشد... کلی معذرت خواهی کردم... امتحان هم کنسل نشد...

بعد رفتن بچه ها به مرضیه که باهاش صمیمی بودم گفتم دفعه دیگه سراغ من نیاید لطفااا... حالا اگه استاد فردا چیزی بگه من چی جواب بدم اخه...

 

اون ترم دوتا امتحان با مهندس خزایی داشتیم... با این استاد رابطه م خوب بود..

جرات حرف زدن داشتم:دی استاد جدی بود ولی من راحت بودم.. تیکه پرون کلاسش من بودم.. بقول بچه ها خوب جراتی داری..

جفت امتحانای اون ترم رو گند زدیم همگی... بچه ها ازم خواستن که برم یه ارفاقی بگیرم...

رفتم اتاق اساتید.. مهندس خزایی با مهندس عسگری( یکی دیگه از اساتید) داشتن چایی میخوردن...

گفتم که امتحان رو همه خراب کردیم و این حرفا...

استاد مدام میگفت سوالات راحت بود و این حرفا... منم تایید میکردم و خلاصه میگفتم که مشکل از ماها بوده که درست نتونستیم بخونیم...

اون درس رو استاد به همه 4-5 نمره داد و همه پاس شدن ههههه

 

درس اقتصادعمومی با استاد سعیدی کیا( اگه اسمشون رو اشتباه نکنم) داشتیم..

از روی یه کتاب درس میدادن و گفتن که به هیچ وجه جزوه نمیدن.. خودمون باید نت برداریم..ماهم تنبل هههه

کلاسمون 6-8 عصر بود.. قبل کلاس داشتیم غر میزدیم که بدون جزوه چیکار کنیم..

که من گفتم الان که استاد اومد بهش میگم که چیکار کنیم...

بچه ها هم جوگیر همه گفتن اره تو شروع کن ماهم دنبالشو میگیریم..باهاتیم..

استاد اومد.. منم گفتم که جزوه.... استاد ولی واکنش تندی نشون داد که من به هیچ وجه جزوه نمیدم و این حرفا...

جیک از بچه ها درنیومد... از استاد نه.. ولی از بچه ها دلخور شدم حسابی...

هیچی نگفتم و نشستم....

اخر کلاس استاد صدام کرد و گفت بیا این کتاب رو از این فصل تا این قصل ببر کپی کن و برای امتحان بخون...

نامرد نبودم وگرنه حق بچه ها بود که بهشون جزوه ندم...

 

و اینگونه که شد که در ترم های بعدی تحت هیچ شرایطی واسه بچه ها پیش استاد نمیرفتم...

مثلا یه امتحان فوق العاده سخت که میدونستم میفتم حتما.. بچه ها جمع شدن که بیاین همگی باهم بریم پیش استاد...

منم خونسرد شونه هامو بالا انداختم و رفتم به من ربطی نداره... و رفتم سایت دانشگاه جوک خوندن ههه

 

 

 


[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 10:45 صبح ] [ سحر ]

اواخر ترم 4 بودم (سال 87) که امور فرهنگی دانشگاه یه اردوی مشهد راه انداخت..

متقاضی ها زیاد بودن و امور فرهنگی ناچارا قرعه کشی کرد..

من و چندتا از بچه ها بدون قرعه کشی بخاطر فعال بودن انتخاب شدیم...

قرار شد دوروز بعد امتحانات اخر ترم که میشد اوایل تیرماه حرکت کنیم سمت مشهد..

بچه ها همه رفته بودن خونه هاشون.. من و بودم و چند نفر دیگه...

یادمه چهارشنبه روزی بود که عصرش قرار حرکت داشتیم با اتوبوس!

همون روز صبح خبر رسید که سفر کنسل شده بخاطر نبود بودجه! اوه چ ضدحالی...

با بچه ها رفتیم در اتاق ریاست معترض نشستیم... اخه بودجه ی این سفر از وزارت بود نه از خود دانشگاه!

خلاصه شکر خدا سفر جور شد... ساعت 8 شب چهارشنبه بود که حرکت کردیم سمت مشهد... و ساعت 12 ظهر روز جمعه بود که رسیدیم مشهد... چیزی حدود 40 ساعت توی اتوبوس بودیم..

ولی باور کنید از طولانی بودن راه هیچی نفهمیدیم.. اونم من که بوی اتوبوس و مسیر طولانی حساسم... بس که با بچه ها خوش میگذشت..

مشهد رفتیم یکی از خوابگاه های دانشگاه فردوسی...

ما طبقه بالا بودیم و یه عده از بچه هامون که از طرف نهادرهبری دانشگاه خودمون اومده بودن دوره طبقه پایین بودن...

واسه اونا مدام کلاس های اموزشی میذاشتن و برعکس ما مدام در حال تفریح و گردش بودیم..

از ریارت بگیر تا وکیل اباد و شاندیز و باغ وحش و ... خلاصه جایی نبود که ما نرفته باشیم...

اخرش هم خوابگاه بچه های نهاد رو بردن یه جای دورتر.. به دلیل افسرده شدن اونا از این همه گشت و گذار ما..هههههه

 

یادمه رفته بودیم وکیل اباد... بساط پهن کرده بودیم  و چلوکباب و اینا...

بعد نهار همه دور هم میگفتیم و میخندیدیم.. دوتا فالگیر اومده بودن و مدام اصرار میکردن که بیا فالت بگیرم...

محض خنده نسرین بوستانی داد فالشو بگیرن... وای که چقدر خندیدیم.. به نسرین میگفتن تو یه شوهر میکنی به اسم اکبر.. سنگ تراشه...! یادمه تا اخر اون سفر اکبر سنگ تراش شده بود ورد زبون همه....

یکیشون هم به من گیر داده بود که هی تو دختر بانمکه بیا فالت بگیرم.. من و بچه ها هم با خنده اذیتشون میکردیم...

 

بعد سه روز قرار شد برگردیم.. از راه شمال... یادش بخیر... 12 شب بود حرکت کردیم سمت مازندران..

نهارو ساری بودیم.. رفتیم یه رستوران خوشگل... نهار که تموم شد و من و سپیده راز بلند شدیم بشقابارو جمع کردیم.. دقیقا مثل خونه...

بچه ها جیغشون در اومد که آبرو برامون نموند.. بشینید... ولی ما با خنده و برای اذیت بچه ها همه رو جمع کردیم گوشه ی میز....

یادش بخیر.. انگار دیروز بود...

 

شب رو رفتیم خوابگاه دانشجوهای غیرانتفاعی رامسر فک کنم... وای خوابگاه نبود که.. بهشت بود.. من اگه اونجور جایی بودم هاا کل ترم رو نمیرفتم خونه.. بس که با صفا بود.. خوابگاه های ویلایی.. سوئیت بودن.. چهارنفره.. دقیقا مث یه خونه.. با کلی درختای نارنج و نم نم بارون و... خیییلی با صفا بود....

حیف یه شب بیشتر نموندیم... شانس ما تله کابین نمک آبرود هم کار نمیکرد...

 

فردا دم ظهر بود که رسیدیم کرج... قرار شد خیلی از بچه هارو ببرن ترمینال جنوب.. چون اکثر بچه ها استان فارسی بودن...

واسه ترمینال غرب فقط من بودم تنها... اقای خوانساری مسئول فرهنگیمون یه آپانس برام گرفت از کرج تا ترمینال.. چون راننده اتوبوس میفت اگه برم تا غرب خیلی دیر میشه ترافیکه.. فقط میره جنوب...

خلاصه خوب رسیدم ترمینال و واسه نیم ساعت بعد بلیط گرفتم واسه خونه....

سفرهای دانشجویی بهترین خاطرات هستن... ما هم که تا دلتون بخواد سفرهای تفریحی و علمی داشتیم.... یادش بخیر واقعا...

 


[ دوشنبه 92/3/20 ] [ 2:41 عصر ] [ سحر ]
<   <<   6   7   8   9      >
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 114029