سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز یه مهمون عزیز داشتم...

مریم هم اتاقی و هم دانشگاهیم... یکی از بهترین دوستای دوران دانشجویی... همسفر جاده ها... رفت و اومدا... و یه آجی بزرگ خوب...

خاطرات اون زمان برام زنده شد باز...

یاد همه بودیم..

از بچه های آزمایشگاه  مساحی و چکش کوبیدنامون و عکس گرفتنامون با دوربین مساحی و شاخص...

یاد تولدای آذر و زهره و شایسته و شیما...

یاد دست و جیغای آمفی تئاتر... یاد همایش بندر امام و خوردن کلی رانی و نسکافه و دلستر و هرچیزی که روی میز بود واسه پذیرایی...

یاد امیری ابادان رفتنا و برگرذغالی و انار گلاسه و سمبوسه خوردنا... یاد ته لنجی آبادان و لین 1..

یاد فلکه الله و پل جدید و بستنی بهارانش...

یاد ترس و اضطرابمون سر کلاس استاد خلیلی پور و درسای استاد خزاعی...

یاد اتوبوس خراب شدنمون و نصفه شب آواره ی جاده شدن...

یاد استاد روزبهانی و داده های آماری...

یاد خنده هامون به سوتی های بچه ها و تیکه هاشون...

یاد شلمچه رفتنامون و توی تانک و بالای دکل عکس گرفتنمون....

یاد دور هم جمع شدنای شبانه و چای لیوانی خوردنامون....

یاد آش دوغ درست کردنا و مجله چاپ کردنامون....

یاد نگرانی های شب امتحان و جای درس حرف زدنامون....

و هردومون اعتراف کردیم که قشنگترین دوران زندگیمون همون دوره کارشناسی بود و بس....

شاید دانشگاهمون کوچیک بود... شاید امکاناتمون کم بود....

ولی صفا و صمیمیتی بینمون بود که به دنیا می ارزید....

همه مثل یه خواهر.. مثل برادر... باهم و کنار هم بودیم...

اخر هم کلی از کلیپ ها و عکسامون رو نگاه کردیم ... انگار که دیروز بود... چقدر سخت بودن دیدن خاطرات و گریه نکردن....


[ دوشنبه 92/11/7 ] [ 10:14 عصر ] [ سحر ]

 

اون ترم ادبیات داشتیم با خانم   .ل.

هر دو نفر باید یه تحقیق میدادن با ارائه.. و البته استاد خط و نشون کشیده بود که حق ندارین از اینترنت بگیرین و اگه این کارو کنید نمره تحقیق رو صفر میدم...

آذر سرچش عالی بود.. یه روز اومد و گفت سحر یه چیزی پیدا کردم توپ..

یه تحقیق اماده در مورد سید محمدعلی جمالزاده.. منبع و اینارو هم داشت.. همه رو تبدیل به word کردیم و به استاد نشون دادیم..

کلی بح بح و اینا کرد که افرین.. به این میگن تحقیق..فقط یه چیزش کمه.. خلاصه ی یکی از داستان های جمالزاده رو بزنید اخرش و ارائه بدید و تموم..

ای خداااا حالا کتاب جمالزاده رو از کجا بیاریم.. رفتیم فلکه فرمانداری خرمشهر.. یه کتابخونه عمومی اونجا بود.. گشتیم کتابی از جمالزاده نداشت.. رفتیم پیام نور خرمشهر و یه کتابش رو پیدا کردیم.. خاطرم نیست کدوم داستانش بود..

آوردیم به استاد نشون دادیم و تایید کرد که اره این داستان خوبه... رفتیم خلاصه ش کردیم و به استاد نشون دادیم کل تحقیق رو..

خییییییلی خوشش اومده بود و مدام مارو مثال میزد برای بچه ها.. که نمونه ی یه تحقیق خوب و غیر نتی هستیم

بهمون گفت اگه ارائه خوب هم بدید تمومه و نمره کامل رو بهتون میدم..
هفته بعدش رفتم سرکلاس ارائه دادم و تا رسیدم به داستان خلاصه شده اخرش.. استاد خواست که اون رو هم واسه بچه ها تعریف کنم..

داستان رو با اب و تاب خاصی تعریف کردم .. طوری که استاد به وجد اومده بود و میگفت خیلی خوبه.. من چندبار این داستان رو خوندم ولی نکاتی که شما میگی رو متوجه نشدم

یعنی از درون داشتم منفجر میشدم از خنده و این همه تعریف استاد

ارائه تموم شد و کف مرتب و اینا:دی

و ما نمره ی کامل اون تحقیق رو گرفتیم و استاد بسی و بسی از ما خشنود  

ماجراها داشتیم ماااااا

 

 


[ جمعه 92/11/4 ] [ 6:59 عصر ] [ سحر ]

اصلا قرار نبود من خوزستان رو بزنم.. حتی بهش فکر هم نمیکردم..

توی انتخاب رشته من غیر شهر خودمون، همدان بود و اردبیل و ارومیه و رشت و یزد و اصفهان و تبریز..

همین...

تا وقتی که بابا ازم پرسیدن که کجاهارو زدم..؟ منم گفتم..

گفتن پس اهواز چی؟ گفتم اهواز؟؟؟؟؟ نزدم گرمه...گفت خب یزد هم گرمه..

گفتم دوره.. گفتن یزد هم دوره.. اهواز 8 ساعت بیشتر نیست.. خوبه.. بزن...

بابا راس میگفت.. نمیدونم چرا بهش فکر نکرده بودم..

رفتم از دفترچه چندتا رشته از اهواز رو انتخاب کردم.. بعد گفتم خب منکه اهواز رو زدم.. خرمشهرم بزنم دیگه..

زدم.. محیط زیست رو گذاشتم جز اولین انتخابام.. حتی قبل کرمانشاه.. شهرهای مدنظرم که محیط زیست رو داشتن زدم و بعد رشته های دیگه رو...

یادمه محیط زیست خرمشهر انتخاب هفتمم بود... اصلا فک نمیکردم بیارم.. فرم رو پرکردمو رفتم تحویل دادم...

اواخر شهوریور بود که با دوستم رفتیم کافی نت برای دیدن کد رشته قبولی...

دل توی دلم نبود.. کد رشته ها دستم بود...

اطلاعاتمو وارد سیستم کرد و گفت کد رشته 1385

فورا برگه رو نگاه کردم و از خوشحالی پریدم هوا.. محیط زیست خرمشهر قبول شده بودم.. خوزستان...

استانی که تا ان روز قدم که هیچ.. حتی بهش فکر هم نمیکردم.....

ولی الان شده جزئی از زندگیم... و شاید قشنگترین لحظه های زندگیم.....

 

 


[ جمعه 92/10/27 ] [ 2:24 عصر ] [ سحر ]

 

بازار خرمشهر یه جای کوچیک و محدود بود.. فلکه الله... ما بیشتر برای خرید میوه و تره بار میرفتیم اونجا.. اگه لباس و اینا میخواستیم میرفتیم امیری آبادان..

جمعه ها که غذای پای خودمون بود واسه نون خریدن میرفتیم کوی بهروز.. منی که هیچ وخت نونوایی نرفته بودم ولی اونجا مجبور شدم که برم... البته هیچوخت تنها نمیرفتیم.. حداقل دونفری میرفتیم...

اون منطقه همه عرب زبان بودن و... توی صف نونوایی گاهی میشد که نوبت مارو رد میکردن و اشناهاشون رو مینداختن جلو...

به ما گفته بودن اصلا اعتراض نکنید و دهن به دهن نشید.. چون ممکنه اتفاق بدی براتون بیفته...

گاهی هم که فرصت نمیشد بریم نون بگیریم.. میرفتیم از اتاقای دیگه میگرفتیم..

چقدر گناه داشتیم ما... گاهی حتی نون رو جیره بندی میکردیم توی اتاق...

ولی با تموم این مسائل خیلی شاد بودیم و خوش..

گاهی که میرفتیم خرمشهر.. با اذر چناتا فلافل میگرفتیم برای شام.. یه سری که ترم فرد بود و بعد سه ماه تعطیلات تابستونی رفته بودیم دانشگاه..  رفتیم فلافلی که همیشه ازش میخریدیم.. منتظر اماده شدن سفارش بودیم که اقاهه یهو برگشت و گفت: خیلی وخته نمیاید خرید! مارو بگی دهنمون باز موند که این چطور یادش مونده مارو...

البته خب دانشجو جماعت تابلوئه اونم توی شهرستان...

 

 


[ یکشنبه 92/10/15 ] [ 3:40 عصر ] [ سحر ]

دی ماه که میشه یاد امتحانات دانشگاه میفتم...

ترمهای اول معمولا فرجه هارو میومدم خونه.. ولی بعدا دیگه میموندم خوابگاه که حسابی ساکت بود و خلوت...

چون خونه که میومدم درس نمیخوندم.. یا جور نمیشد که بخونم.. علی اون موقع ها بچه بود.. هروخت میخواستم درس بخونم میومد با دفتر نقاشیش می نشست روی پام.. کتاب رو مجبور میشدم بذارم روی پای دیگه م.. هم به حرفای بچه گوش کنم و هم درس بخونم..

بخاطر همین معمولا خوابگاه موندگار میشدم.. ظهرا هم نهار میرفتیم سلف...

گاهی واقعا دلمون میگرفت و خسته میشدیم...غروب با پروین خردمند(اتاق بغلی..سال پاایینی..همکار شورای صنفی) میزدیم بیرون.. میرفتیم تا کوی بهروز.. سبزی خوردنی چیزی میگرفتیم و برمیگشتیم... حداقل یه خورده روحیه مون باز میشد...

یا گاهی وختا شبا دور هم برای نیم ساعت و در حد یه چای و میوه خوردن دور هم جمع میشدیم و میگفتیم و می خندیدیم...

اذر معمولا میرفت خونه .. من و نهی میموندیم اتاق... روزگاری داشتیم خلاصه...

یادمه یه ترم ارزیابی محیط زیست داشتم.. خیلی سخت بود و مفهومی.. کل فرجه هارو نشستم اونو خوندم با یه درس دیگه.. بقیه رو گذاشتم برای شب امتحان..

گذشت و امتحانات تموم شد و نمره ارزیابی رو زدن..

افتادم اون درس رو:دی چقــــــــــــدر خندیدیم با بچه ها.. ینی کاش فرجه هارو مینشستم رمان میخوندم و جدول حل میکردم:دی یا میرفتم خونه خوش میگذروندم:دی

و امان از شب های امتحان.. بدترین و استرس اورترین روزهای زندگیم... تا صبح بیداری و قدم زدن توی راهروی خوابگاه..

ترم های فرد که هوا سرد بود حسابی و پتو روی دوشم مینداختم و یه گوشه ی راهرو درس میخوندم...

تا صبح که میرفتم امتحان صدبار می مردم و زنده میشدم..

کاش دانشگاه امتحان نداشت

 

 


[ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 2:24 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 113686