سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلاسمون کلا 5تا پسر داشت.. سال دوم بودیم که یکی دیگه بهشون اضافه شدیم..انتقالی گرفته بود..

از اون به بعد بچه ها بهشون میگفتن گروه 1+5

 

رفته بودیم شهرکرد فیلد(سفر) علمی... یه منطقه حفاظت شده که اسمشو یادم نیس..

کوه و دشت..خیلی خسته شده بودیم... یه حرکت اشتباه و لغزیدن سنگ میتونست خیلی بد تموم شه برامون..

خسته بودیم...یکی از اقایون مسئول سازمان هم باهامون بود...

موقع برگشتن ایشون جلو میرفت...استاد اخر بچه ها..که کسی جا نمونه...

اهنگ گوشی بچه ها صداش بلند بود..که یکی اهنگ کُردی گذاشت..

خیلی شاد بود...

یهو با اوج گرفتن اهنگ بچه ها یکصدا هوووووو بلندی گفتن..بی حواس به اطراف...

اقاهه یهو برگشت و گفت: خــــــــــب دیگه چی؟

مُردیم از خجالت.....

 

سفرها خیلی بهمون خوش میگذشت...همه میرفتیم اخر اتوبوس...

یکی طنز میخوند..یکی میزد رو قابلمه..خلاصه ماجرا داشتیم...

ولی امون از وختی که استاد رو دنده ی لج میفتاد.....


[ پنج شنبه 91/11/19 ] [ 10:41 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 114315