سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عجیب دلم هوا کرده که باز بریم جلوی دانشگاه، توی گرمای 50 درجه کنار خیابون بمونیم و ماشینارو سبک و سنگین کنیم که کدومشون قیافه ش خلاف نیس  و مارو نمیدزده:دی و باهم بگیم: امیـــــری؟

ماشین وایسه و بپریم بالا و ذوق زده از تفریح یکی دوساعته و توی بازار چرخیدن..

بریم امیری و ته لنجی و شایدم  لین 1 آبادان.. دونه دونه مغازه هارو بگردیم و مخصوصا دست فروش های کنار مجتمع کادوس رو تفتیش کنیم و ببینیم جنس جدید چی آوردن..

حالا که هوا هم خنک تر شده بریم انار گلاسه بزنیم و راه بیفتیم سمت ته لنجی...

اسپری هزاری و دوهزاری هارو زیرورو کنیم ..لباسای بنجل رو نگاه کنیم و بخندیم هرهر...

بعد از یه کوچه مستقیم بریم تا بازار مرکزی و بعد گشتن پاساژ بستنی قیفی بگیریم و بریم اسکله و توی هوای شرجی بستنی لیس بزنیم و بگیم و بخندیم..

بعد یهو ببینیم داره دیر میشه بدو بدو خیابونارو رد کنیم و اینبار بی توجه به ته لنجی بریم سمت تاکسیا.. سوار نشده بوی فلافل مستمون کنه و بهم نگاه کنیم و بگیم یه ذره وخت مونده هنوز.. بپریم فلافل و سمبوسه بگیریم و ببریم توی حیاط دانشگاه میون کلی پشه بخوریم و شاد باشیم...

بعد مسیر 15 دقیقه ای دانشگاه تا خوابگاه رو آهنگ همیشگی رو بذاریم و باهاش بخونیم:

دریا اولین عشق مرا بردی..

 

دنیا دم به دم مرا تو آزردی..

 

دریا سرنوشتم را به یاد آور..

 

دنیا سرگذشتم را مکن باور...

 

حواست هست از اولین روزی که وارد دانشگاه شدیم نزدیک به 8 سال گذشته..؟ انگار دیروز بود.. همین دیروز..


[ جمعه 93/2/19 ] [ 12:22 عصر ] [ سحر ]

 

دانشگاه دکتر انوشه رو دعوت کرده بود... یه شب رو خرمشهر موندن.. شب قبلش تا دیر وقت امفی تئاتر سخنرانی داشتن..

بعدش رفتن مهمانسرای دانشگاه.. یه سوئیت شیک و تمیز..

صبح نسرین سهرابی یکی از بچه های امورفرهنگی دانشگاه گفت سحر بیا بریم دنبال اقای دکتر.. ببینیم چیزی کم و کسر ندارن..

خلاصه رفتیم.. دکتر بیدار بودن.. رفتیم نشستیم. خلاصه ایشون که هنوز صبحونه نخورده بودن رو کردن به من و گفتن: اسم شما چیه؟ فامیلیم رو گفتم.. اسم کوچیکمم پرسیدن.. یهو برگشت گفت: سحر پاشو یه چایی دم کن!

رفتم توی اشپزخونه.. کتری جوش بود.. داشتم چای میریختم توی قوری که گفتن: خب حالا این سحرخانم ما تا حالا عاشق شده یا نه؟

من و نسرین که خنده مون گرفته بود بدجور.. گفتم نه.. توی این دوره و زمونه کو عشق درست و حسابی؟

 

گاهی مراسما پشت سرهم میشد و خسته میشدیم و نمیرفتیم آمفی..

یه شب که هم روز قبلش..هم همون روزش رفته بودیم مراسم.. و حسابی خسته بودیم همه موندیم خوابگاه و نرفتیم امفی..

نیم ساعتی گذشته بود که دیدیم اقای تمی اومده در خوابگاه.. داد و بیدا که ما از فلان جا سخنران اوردیم و آمفی خالی خالیه.. همه رو مجبور کرد بریم دانشگاه.. تقریبا دو اتوبوس شدیم.. آمفی کلی شلوغ شد

 

 

 


[ شنبه 92/12/17 ] [ 2:45 عصر ] [ سحر ]

درس گیاهان آبزی داشتیم.. تئوری و عملی..

برای عملی باید میرفتیم کلی گیاه آبزی جمع میکردیم.. خشک میکردیم و میچسبوندیم روی کاغذ...

اووووووووف بدم میومد ازین کارا.. تعطیلات عید بینش بود.. از شمال تونستم چندتایی جمع کنم ولی کم بود..

بعد تعطیلات که برگشتیم دانشگاه با اذر و مریم آژانس گرفتیم رفتیم تو کوچه پس کوچه هایی که جوی آب داشتن..

چقدرم کرایه آژانس دادیم واسه چارتا گیاه.. بالاخره هرجوری بود جمع و جورش کردیم..

حالا ازون همه کار من فقط اسم یه گیاه یادم مونده: پنجه مرغی

 

امتحان مساحی و ارزیابی رو باهم داشتیم من و اذر..

ارزیابی open book  بود امتحانش.. فرمولای مساحی رو لابه لاش نوشتیم و رفتیم سرجلسه..

مساحی شبیه جزوه داده بود.. جواب دادیم و حتی جوابارو با آذر چک کردم.. یکی بودن و یه نتیجه..

نمره ها که اومدن مساحی رو افتاده بودم و اذر شده بود 17

ینی بوووووق

 

از بازار برگشتیم و هوا شرجی و جهنمی..

حوض وسط حیاط دانشگاه فواره ش باز بود.. کسی هم نبود.. رفتم جلو و اب پاشید روی لباسام.. خیس خیس شدم..

پرستو هی میگفت بیا اینور... ولی اینقدر گرمم بود که...

اخر شب یه کوچولو تب کردم.. اورژانس اومده بود خوابگاه.. حال یکی از بچه ها بد بود..

پرستو کشون کشون منو برد و برام یه امپول زدن..

چقدر فرار کردم و گفتم حالم خوبه.. دارو میخورم.. ولی پرستو قبول نمیکرد.. مامانم بود هههه

 


 


[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 11:30 عصر ] [ سحر ]

معاون وزیر علوم اومده بود دانشگاه..

حدودای بعد اذان مغرب بود که سرپرست ( فک کنم خانم مهاجری بودن) بدو بدو اومد بالا که معاون وزیر و مسئولای دانشگاه میخوان بیان بازدید از خوابگاه ها.. منم میخوام بیارمشون اتاق شما!

اوهوووو مارو بگی شوکه شدیم.. تند و سریع اتاق رو مرتب و اماده ی ورود مهمون غریبه کردیم.. وخت خیلی کم بود.. شاید کمتر از 7-8 دقیقه

چادر رنگیامون رو سر کردیم و مثل خانومای محترم منتظر ورود مهمونا شدیم..

حالا فک کن این اقایون مسئول همیشه مارو با چادر و مقنعه دیده بودن حالا با چادر سفید گلدار

از فکر به این موضوع کلی خندیدیم.. در اتاق رو زدن و یاالله گویان وارد شدن... اِوا خاک وچوک کل دانشگاه ریخت توی اتاقمون.. از اقای باورصاد رییس بگیر تا اقای خوانساری و تمی و غیره.. اوه اوه.. خیلی ضایع بود خدایی.. روزی 100 بار با این افراد رودررو میشدیم

ینی کافی بود یه حرکت کوچیک سر بگیره تا ما منفجر شیم از خنده. معاون وزیر ازمون سوال کرد از خوابگاه راضی هستید؟ مام گفتیم بله بله..( البته خدایی ما خوابگاه توپی داشتیم..کاستی نداشت) از غذای سلف راضی هستید؟ بله بله عالیه

اصن مگه میشد جلوی اون همه مسئول گفت نه بده هههه.. یهو یکی از اقایون گفت بله جناب معاون.بچه ها همه از سلف غذا میگیرن.. و در حین همین حرفا رفت سمت یخچال و درشو باز کرد..

چشمتون روز بد نبینه یخچال پُر بود از غذاهایی که زهره و شایسته هفته ی پیش از خونه هاشون بصورت فریز شده آورده بودن.. هههههه.. اقای مسئول برای اینکه ضایع نشه فورا گفت البته خب بعضی عادت دارن خودشون غذا درست کنن..

هههه مارو بگی مرده بودیم از خنده.. به هر سختی بود بازدید تموم شد.. اها راستی عکاس نامرد هم هی عکس میگرفت دیگه.. مام همه ش رومون رو میکردیم اونور که فردا پس فردا عکسامون با چادر گل گلی و شلوار نارنجی پخش نشه توی دانشگاه


[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 3:12 عصر ] [ سحر ]

 

مثل هر زندگی دانشجویی دیگه ای مام مشکلاتی داشتیم..

البته این مشکلات معمولا سال اول خوابگاه هست و بعدش چون اکیپ خودتو پیدا میکنی مشکلی نیست..

سال اول مام فارغ نبودیم ازین مشکلات...

ظرف شستن نوبتی بود ولی... میومدیم میدیم بعضی کم کاری کردن و کوهی از ظرف روی میزه..

طوری که شام رو که میاوردن خوابگاه بدن ما ظرف تمیز نداشتیم...

مجبور میشدیم بریم چند تا ظرف رو بشوریم و بدویم شام رو بگیریم...

یا اتاق از کثیفی و آشغال به گند کشیده میشد و کسی به خودش زحمت نمیداد جارو رو برداره و تمیز کنه...

بازم ما مجبور میشدیم پاشیم تمیز کنیم...

اواخر ترم دو که بودیم دربه در دنبال 4 نفر دیگه میگشتیم برای اتاق گرفتن سال بعد... من و پرستو و آذر و اعظم باهم بودیم و باهم سازگار...

اخرش محبوبه دوستای سال آخریمون یه اکیپ چهارنفره رو بهمون معرفی کردن و تضمینشون کردن که بچه های خوبین..

یادمه من و پرستو بودیم.. رفتیم در اتاقشون.. اونا چون سال بالایی بودن اتاق چهارنفره داشتن.. ولی به دلایلی میخواستن سال بعد برن 8 نفره...

در زدیم و دیدم مریم( همشهریم) درو باز کرد.. خیلی خوشحال شدم.. البته اون موقع من مریم رو در حد همشهری بودن میشناختم و رابطه ی دیگه ای نبود.. گرچه مریم یکی دوبار اومده بود در اتاقمون و احوالمو گرفته بود..

دم اتاقشون داشتیم صحبت میکردیم که یکی از توی اتاق تخت بالا گفت هووی سال پایینی بیا تو ببینم

اوهووو این دیگه کی بود.. مام پاستوریزه و مودب گفتیم نه مرسی نمیایم:دی خلاصه پیشنهادمون رو دادیم و برگشتیم ..

من و پرستو گفتیم وااای اینا دیگه کی بودن:دی محبوب گفت که بچه های خوبین.. پ اون یکی چرا اون طوری حرف زد؟ ههه

یادش بخیر... بعدها مریم اومد و گفت که بچه های اتاق به حساب حرف مریم که اندک اشنایی با ما داشت قبول کردن که هم اتاق شیم..

تابستون گذشت و اول مهر...

هم اتاق شدیم.. خیلی بهم کاری نداشتیم.. همون اول اومدن یه پرده زدن در اتاقشون و تموم ..در حد سلام و اینا باهم بودیم.. ولی خدایی بچه های خوب و تمیزی بودن... نوبت نظافت رو رعایت میکردن.. ظرفاشون تلنبار نمیشد روی هم...

ولی با هم صمیمی نبودیم و هیچ حرف و شوخی بینمون نبود...

مریم( همشهریم) و زهره(رامهرمز) و شایسته(اهواز) و فرزانه(اندیمشک)

خوابگاه ما اینطوری بود که هر سوئیتی دوتا اتاق داشت و یه هال وسط.. ما اتاق سمت چپی.. اونا اتاق سمت راستی

تا اینکه یه روز که زهره و مریم و شایسته نشسته بودن توی هال و داشتن چایی میخوردن صدامون کردن که بیاید چای بخورید..

مام تعارفی و اینا گفتیم نه نمیخوریم.. هی اونا گفتن و ما گفتیم نه.. خب صمیمی نبودیم و اونام خودشون رو از اول کنار کشیدن.. تا اینکه یهو زهره داد زد بابا اگه نخورید ما همه رو میریزیم دور..هههههه خب شما بیاید بخورید دیگه

وااااااااااااااااااای که چقد شوکه شدیم و خندیدیم و اینجا سراغاز صمیمیت ما شد

و سال دوم و سوم ما که میشد سال سوم و چهارم اونا..ما باهم بودیم و خیلی خوب و صمیمی...

یادش بخیر....

 


[ شنبه 92/11/26 ] [ 11:32 صبح ] [ سحر ]

 

میخواستیم سمبوسه درست کنیم..

سیب زمینی و نون لواش  و پیاز داشتیم ولی سبزیشو نه...

نیلوفر گفت بریم از توی باغچه ی خوابگاه سبزی پیدا کنیم.. گاهی پیدا میشد نعنایی چیزی...

رفتیم توی حیاط خوابگاه.. غروب بود و دم دمای اذون... چشم چشمو نمیدید وای به حال سبزی:دی

چندجور سوا کردیم و اوردیم توی اتاق.. خوب بودن.. علف هرزاشو جدا کردیم و مشغول شدیم..

یک ساعت بعد سمبوسه ها توی بشقاب بهمون چشمک میزدن..

 

گوشت که نداشتیم.. جمعه ها که میخواستیم ماکارونی درست کنیم سویا میریختیم توش..

اما روزایی بود که همونم نداشتیم:دی

بجاش میومدیم ابتکار به خرج میدادیم.. مثلا سوسیس داشتیم توش میریختیم.. عدس میریختیم.. خلاصه هرچی دم دستمون میومد :دی

یادش بخیر.. باور کنید طعم اون ماکارونیا یه چیز دیگه بود...

 

ینی بهترین چیز این بود که توی سلف بشینی پیش یه دوستی که بدغذاست:دی

مثلا مرضیه زرشک پلو دوس نداشت.. منم عاااشق زرشک ههه.. یا یکی دیگه دلسترشو نمیخورد...

شکمو بودیماااااااا:دی

 


[ شنبه 92/11/19 ] [ 9:7 عصر ] [ سحر ]

 

ترم هفت بودم و GIS داشتیم با مهندس روزبهانی.. چون ایشون دانشجوی دکتری بودن و تهران.. فقط پنج شنبه ها فرصت میکردن بیان دانشگاه واسه تدریس..

5شنبه ها توی دانشگاه پرنده پر نمیزد.. کلاسا همه تعطیل.. سلف و اموزش و خلاصه همه جا تعطیل بود.. بخاطر همین خیلی زورمون میومد بریم کلاس.. اونم ساعت 8 تا 12 یکسره..

واحد عملی بود و مام بی حوصله:ا همینکه مینشستیم پشت سیستم کلی سایت جوک و فال باز میکردیم و میخوندیم.. تند تند هم میرفتیم بیرون هوایی میخوردیم و میومدیم:دی

خلاصه ترم تموم شد و استاد به هرکدوم یه پروژه داد که انجام بدیم.. ای بابا حالا مگه ما بلد بودیم.. البته خیلی بچه ها مث دانشجوی نمونه هر روز میومدن سایت دانشگاه و انجام میدادنا.. ولی من و آذر...

تصمیم گرفتیم بدیم بیرون برامون انجام بدن.. رفتیم ابادان و پرسان پرسان آدرس چندنفرو پیدا کردیم که این کارارو انجام میدادن.. ازین شرکتای عمران و نقشه کشی..

چشمتون روز بد نبینه.. از هر کدوم که میپرسیدیم برای یه پروژه مقدماتی 200-300 تومن میخواستن..

مام نادم و پشیمان از شیطنتامون سرکلاس مونده بودیم چ کنیم..

یه قسمتایی از پروژه مشترک بود.. اونو از بچه ها گرفتیم.. ولی یه تیکه هاییش مونده بود.. به یکی از بچه های ارشد که قبلا با هم توی شورای صنفی همکار بودیم  گفتم و اونم گفت یکی از بچه های ارشد این کارو انجام میده. مااام خوشحال:دی

اوایل فرجه های امتحانی بود و وقت ما حساااااابی کم.. آذر رفته بود خونه و قرار بود پروژه رو من بدم به طرف..

از شانس ما طرف رفته بود خونه شون تهراان.. ازین بدتر نمیشد.. رفتم پروژه رو ریختم توی فلش همون واسطه.. تا هروخت طرف اومد بهش بده .. شماره طرفم گرفتم که ببینم چیکار میکنه و این چیزا..

چند روزی گذشت.. طرف برگشت خرمشهر و پروژه رو گرفته بود و رفته بود که رفته بود:دی

ینی چ استرسی داشتیم ماا.. کل نمره ی امتحان عملی بود:دی منم اون ترم درسم تموم میشد و 3-4 واحد معرفی به استاد داشتم فقط.. اگر میفتادم خیلی ضایع بود..

وخت زیادی تا شروع امتحانات نمونده بود. پیام دادم به طرف وبعد کلی تشکر و اینا گفتم چ خبر؟ کاری کردین یا نه؟

جواب داد: میدونید الان من کجام؟ گفتم نه.. گفت در سواحل آبی دریای خزر!

ای وااااااای ینی داغون شدماااا..:دی گفتم ببخشید ولی کار ما.....؟؟؟؟؟؟؟

گفت بذارید برگردم انجام میدم...فعلا اینجا هوا عااالیه:ا

زنگ زدم آذر بدبخت شدیم این طرف رفته خوشگذرونی.... از همه جا مونده و درمونده بودیم..

آذر گفت چیکار کنیم دیگه.. توی امتحانات میشینیم یه جوری تمومش میکنیم..

خلاصه برگشتیم خرمشهر و اولین امتحان..

واسطه رو دیدم و گفت که طرف کارتون رو تا یه حدودی انجام داده و برگشته شهرشون باز.. خوشحال و خندان پروژه رو تحویل گرفتیم .. یه کاستی هایی داشت ولی برای ما کلی بود.. ریختمیش توی سی دی خام و تحویل استاد دادیم.. خوشبختانه استاد خیلی مهربون تشریف داشتن و نمره ی همه رو دادن..

گرچه ما هیچوخت طرفی که برامون کار رو انجام داده بود و ندیدیم و غیر مستقیم پیام تشکر براش فرستادیم..

و من و آذر از اون موقع تصمیم گرفتیم که مثل دانشجوی خوب سرکلاس گوش بدیم تا به این وضع دچار نشیم..

البته اون ترم ترم آخرم بود و هیچوخت این تصمیم عملی نشد:دی

پی نوشت: دوسال پیش بسیج مهندسین شهرمون یه دوره کلاس GIS مقدماتی گذاشته بود.. رفتم.. همه رو هم گوش دادم و مرحله به مرحله با استاد جلو رفتم.. و اتفاقا خیلی خوب یاد گرفتم و امتحان پایانی جز نمره های MAX کلاس شدم..

اینارو گفتم که بگم ما بچه های تنبلی نبودیم.. فقط شیطنت میکردیم و ...

 


[ دوشنبه 92/11/14 ] [ 11:22 عصر ] [ سحر ]

امروز یه مهمون عزیز داشتم...

مریم هم اتاقی و هم دانشگاهیم... یکی از بهترین دوستای دوران دانشجویی... همسفر جاده ها... رفت و اومدا... و یه آجی بزرگ خوب...

خاطرات اون زمان برام زنده شد باز...

یاد همه بودیم..

از بچه های آزمایشگاه  مساحی و چکش کوبیدنامون و عکس گرفتنامون با دوربین مساحی و شاخص...

یاد تولدای آذر و زهره و شایسته و شیما...

یاد دست و جیغای آمفی تئاتر... یاد همایش بندر امام و خوردن کلی رانی و نسکافه و دلستر و هرچیزی که روی میز بود واسه پذیرایی...

یاد امیری ابادان رفتنا و برگرذغالی و انار گلاسه و سمبوسه خوردنا... یاد ته لنجی آبادان و لین 1..

یاد فلکه الله و پل جدید و بستنی بهارانش...

یاد ترس و اضطرابمون سر کلاس استاد خلیلی پور و درسای استاد خزاعی...

یاد اتوبوس خراب شدنمون و نصفه شب آواره ی جاده شدن...

یاد استاد روزبهانی و داده های آماری...

یاد خنده هامون به سوتی های بچه ها و تیکه هاشون...

یاد شلمچه رفتنامون و توی تانک و بالای دکل عکس گرفتنمون....

یاد دور هم جمع شدنای شبانه و چای لیوانی خوردنامون....

یاد آش دوغ درست کردنا و مجله چاپ کردنامون....

یاد نگرانی های شب امتحان و جای درس حرف زدنامون....

و هردومون اعتراف کردیم که قشنگترین دوران زندگیمون همون دوره کارشناسی بود و بس....

شاید دانشگاهمون کوچیک بود... شاید امکاناتمون کم بود....

ولی صفا و صمیمیتی بینمون بود که به دنیا می ارزید....

همه مثل یه خواهر.. مثل برادر... باهم و کنار هم بودیم...

اخر هم کلی از کلیپ ها و عکسامون رو نگاه کردیم ... انگار که دیروز بود... چقدر سخت بودن دیدن خاطرات و گریه نکردن....


[ دوشنبه 92/11/7 ] [ 10:14 عصر ] [ سحر ]

 

اون ترم ادبیات داشتیم با خانم   .ل.

هر دو نفر باید یه تحقیق میدادن با ارائه.. و البته استاد خط و نشون کشیده بود که حق ندارین از اینترنت بگیرین و اگه این کارو کنید نمره تحقیق رو صفر میدم...

آذر سرچش عالی بود.. یه روز اومد و گفت سحر یه چیزی پیدا کردم توپ..

یه تحقیق اماده در مورد سید محمدعلی جمالزاده.. منبع و اینارو هم داشت.. همه رو تبدیل به word کردیم و به استاد نشون دادیم..

کلی بح بح و اینا کرد که افرین.. به این میگن تحقیق..فقط یه چیزش کمه.. خلاصه ی یکی از داستان های جمالزاده رو بزنید اخرش و ارائه بدید و تموم..

ای خداااا حالا کتاب جمالزاده رو از کجا بیاریم.. رفتیم فلکه فرمانداری خرمشهر.. یه کتابخونه عمومی اونجا بود.. گشتیم کتابی از جمالزاده نداشت.. رفتیم پیام نور خرمشهر و یه کتابش رو پیدا کردیم.. خاطرم نیست کدوم داستانش بود..

آوردیم به استاد نشون دادیم و تایید کرد که اره این داستان خوبه... رفتیم خلاصه ش کردیم و به استاد نشون دادیم کل تحقیق رو..

خییییییلی خوشش اومده بود و مدام مارو مثال میزد برای بچه ها.. که نمونه ی یه تحقیق خوب و غیر نتی هستیم

بهمون گفت اگه ارائه خوب هم بدید تمومه و نمره کامل رو بهتون میدم..
هفته بعدش رفتم سرکلاس ارائه دادم و تا رسیدم به داستان خلاصه شده اخرش.. استاد خواست که اون رو هم واسه بچه ها تعریف کنم..

داستان رو با اب و تاب خاصی تعریف کردم .. طوری که استاد به وجد اومده بود و میگفت خیلی خوبه.. من چندبار این داستان رو خوندم ولی نکاتی که شما میگی رو متوجه نشدم

یعنی از درون داشتم منفجر میشدم از خنده و این همه تعریف استاد

ارائه تموم شد و کف مرتب و اینا:دی

و ما نمره ی کامل اون تحقیق رو گرفتیم و استاد بسی و بسی از ما خشنود  

ماجراها داشتیم ماااااا

 

 


[ جمعه 92/11/4 ] [ 6:59 عصر ] [ سحر ]

اصلا قرار نبود من خوزستان رو بزنم.. حتی بهش فکر هم نمیکردم..

توی انتخاب رشته من غیر شهر خودمون، همدان بود و اردبیل و ارومیه و رشت و یزد و اصفهان و تبریز..

همین...

تا وقتی که بابا ازم پرسیدن که کجاهارو زدم..؟ منم گفتم..

گفتن پس اهواز چی؟ گفتم اهواز؟؟؟؟؟ نزدم گرمه...گفت خب یزد هم گرمه..

گفتم دوره.. گفتن یزد هم دوره.. اهواز 8 ساعت بیشتر نیست.. خوبه.. بزن...

بابا راس میگفت.. نمیدونم چرا بهش فکر نکرده بودم..

رفتم از دفترچه چندتا رشته از اهواز رو انتخاب کردم.. بعد گفتم خب منکه اهواز رو زدم.. خرمشهرم بزنم دیگه..

زدم.. محیط زیست رو گذاشتم جز اولین انتخابام.. حتی قبل کرمانشاه.. شهرهای مدنظرم که محیط زیست رو داشتن زدم و بعد رشته های دیگه رو...

یادمه محیط زیست خرمشهر انتخاب هفتمم بود... اصلا فک نمیکردم بیارم.. فرم رو پرکردمو رفتم تحویل دادم...

اواخر شهوریور بود که با دوستم رفتیم کافی نت برای دیدن کد رشته قبولی...

دل توی دلم نبود.. کد رشته ها دستم بود...

اطلاعاتمو وارد سیستم کرد و گفت کد رشته 1385

فورا برگه رو نگاه کردم و از خوشحالی پریدم هوا.. محیط زیست خرمشهر قبول شده بودم.. خوزستان...

استانی که تا ان روز قدم که هیچ.. حتی بهش فکر هم نمیکردم.....

ولی الان شده جزئی از زندگیم... و شاید قشنگترین لحظه های زندگیم.....

 

 


[ جمعه 92/10/27 ] [ 2:24 عصر ] [ سحر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 113671