سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ازمایشگاه شیمی بود..و دردسرای خاص خودش...

ترم اول همون جلسه اول که زدیم یکی از وسایل رو شکستیم:دی

و هرچی مسئول ازمایشگاه گفت باید خسارت بدید ما محل ندادیم:دی

اخر سال هم گفت بی خیال دانشگاه خودش میخره

گرچه ما بی خیالش بودیم و نیازی به گفتن اوشون نبود:دی

یادمه که یه سری اسید و مواد شیمیایی بودن که خیلی خطرناک بودن و جز زیر هود نباید در بطری رو باز میکردیم..اونم با پیپت( یه چیزی مث پمپ) زیر همون هود ازش برمیداشتیم..ولی...

ولی کار سخت و وقت گیری بود...

من و اذر هم یه کار میکردیم..وقتی که استاد حواسش نبود لوله ازمایش رو میکردیم توش و با یه دم عمیق مایع رو میکشیدیم توی لوله:دی

چندباری این کارو کردیم..و چندباری هم استاد از دور که میدید داد میزد خانم سحررررررررررررررر:دی

من: بله استاد؟

استاد: مگه نمیگم با پیپت این کارو انجام بده؟

من: چشم استادL

ولی روز از نو..روزی از نو...

استاد هم انگار فمیده بود که ما دوس داریم بمیریم:دی

الان که فکرشو میکنم میبینم چه کار خطرناکی میکردیما...

اگه مُردم بدونید که بخار همون مواد خطرناک شیمیایی بوده که منو کشته هههههه

یادش بخیر..هروخت اذر نمیومد سر ازمایشگاه..استاد وقت حضور و غیاب اسمشو نمیخوند..منو نگاه میکرد و میگفت هی سحر(البته فامیلیم رو میگفت..بدون هیچ پیشند و پسوندی) رفیقت کو؟:دی

شما با لحن بازیگرای فیلمای مکزیکی بخونیدش:دی

عجب استادی بوددددددددددد


[ جمعه 91/10/1 ] [ 10:49 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 114008