کلاسمون کلا 5تا پسر داشت.. سال دوم بودیم که یکی دیگه بهشون اضافه شدیم..انتقالی گرفته بود..

از اون به بعد بچه ها بهشون میگفتن گروه 1+5

 

رفته بودیم شهرکرد فیلد(سفر) علمی... یه منطقه حفاظت شده که اسمشو یادم نیس..

کوه و دشت..خیلی خسته شده بودیم... یه حرکت اشتباه و لغزیدن سنگ میتونست خیلی بد تموم شه برامون..

خسته بودیم...یکی از اقایون مسئول سازمان هم باهامون بود...

موقع برگشتن ایشون جلو میرفت...استاد اخر بچه ها..که کسی جا نمونه...

اهنگ گوشی بچه ها صداش بلند بود..که یکی اهنگ کُردی گذاشت..

خیلی شاد بود...

یهو با اوج گرفتن اهنگ بچه ها یکصدا هوووووو بلندی گفتن..بی حواس به اطراف...

اقاهه یهو برگشت و گفت: خــــــــــب دیگه چی؟

مُردیم از خجالت.....

 

سفرها خیلی بهمون خوش میگذشت...همه میرفتیم اخر اتوبوس...

یکی طنز میخوند..یکی میزد رو قابلمه..خلاصه ماجرا داشتیم...

ولی امون از وختی که استاد رو دنده ی لج میفتاد.....


[ پنج شنبه 91/11/19 ] [ 10:41 عصر ] [ سحر ]


من هرسال تابستونا ترم برمیداشتم تو شهر خودمون.. به خاطر همین همیشه برنامه درسیم با بچه ها فرق داشت..

اکثرا با بچه های محیط 84 یا شیلات 84 کلاس برمیداشتم...

اون ترم انسان و کشاورزی با محیط 84 داشتم..با مریم هم کلاس بودم اون ترم..

انسان و کشاورزی یه درسیه که میاد از استفاده بهینه از مواد غذایی توی قحطی که توی جهان هس حرف میزنه...

راهکارهای جدید برای استفاده از مواد توی طبیعت.. مثلا خوردن جلبک!!

اره..درست شنیدی..جلبک یکی از مواد غذایی مفیده! ههه

اون ترم درس رو با استاد داداللهی داشتیم.. وقتی از خوردن جلبک گفت ما همه با تعجب و مشتاق نیگاشون میکردیم که یهو استاد گفت:

میخواید امتحان کنید جلبکو؟ مارو میگی از ذوق فورا گفتیم ارررررررررره...

گفت خب هفته دیگه من جلبک میارم سرکلاس..دونفر رو هم مامور کرد نون بگیرن و سالاد الویه..ههه

هفته بعد رفتیم سرکلاس..ذوق داشتیم که زودتر ببینیم این جلبکا چه طعمی هستن..

استاد چند بسته گذاشت روی میز و گفت بیاید نفری یه دونه بردارید و بخورید...

این جلبکارو استاد از مالزی میاورد

چشمتون روز بد نبینه خوردن همان و عق زدن همان... فوق العاده چندشناک و بدمزه بود..همه حالمون داشت بهم میخورد..یه چیز دیگه هم بود مث پفک ولی با طعم ماهی بود..اونو که خوردیم دیگه رسما بعضیا بالا اوردن ههههه

استاد گویا خودش میدونست واکنش ماهارو..چون فورا بساط سالد و نون و نوشابه توی کلاس فراهم شد و به زور نون مزه بد جلبک رو فراموش کردیم...

ولی هنوزم از یادش حالت تهوع میگیرممممممممم


ترم 5 یا 6 بودم..کلی کار کلاسی و تحقیق و از همه بدتر ترجمه.. که اونم باید به استاد ارائه میدادیم...

خیلی استرس داشتم.. در حد تیم ملی... کارای شورا و مجله و اینا هم بود...

یه ظهر خسته از دانشگاه که برگشتم مستقیم رفتم خوابیدم...

دم غروب بود که با یه حس درد بیدار شدم... نمیتونستم راحت نفس بکشم.. قلبم تیر میکشید...

کسی توی اتاق نبود... چند دقیقه نگذشته بود که مریم اومد...صداش زدم و گفتم حالم خوب نیست...

دوید رفت آذرو صدا کرد.. سرپرستی زنگ زد آژانس که بریم بیمارستان..

توی سالن دم در ورودی خوابگاه نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار...

اکرم (اتاق کناریمون بودن) اومد..وختی حال زار منو دید با بهت گفت: چی شده سحر؟

نخواستم نگرانش کنم..گفتم یه خورده قلبم...

دیدم حرف از دهنم در نیومده همونجا وسط سالن ولو شد و زار زار گریه کردن...

منم خودمو سعی میکردم خوب نشون بدم که دیوونه چیزیم نیس..

فایده نداشت ولی..زار میزد و میگفت: نه بابابزرگم من همینجوری رفت بیمارستان و دیگه برنگشت..مُرد...

ینی هیچی دیگه..روحیه م بیست شد هههه




[ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 4:18 عصر ] [ سحر ]

یادمه ترم آخر بودم و دنبال کارای تسویه حساب...

با یکی از مسئولین آقا که خیلی هم فرد جدی بود با بچه ها داشتیم در همین مورد صحبت میکردیم..

که یهو برگشت و گفت: مگه شماها ترم اخرید.. گفتیم : بله

یهو یه لبخند غمگینی زد و گفت: آخی چقدر زود گذشت!!!

داخل پرانتز: نمیدونم چندبار دور هم چایی خوردیم و نون تو آبگوشت تلیت کردیم که ایشون اینقدر از رفتن ماها غصه میخورد

 

یادمه ازمایشگاه زمین شناسی با استاد منصور معروف در سختگیری و بدخلقی داشتیم..

روز قبلش با بچه ها( ورودی 84) رفتیم ازمایشگاه که اسم سنگ ها و مشخصاتشون رو حفظ کنیم..

وحشتناک بود..چیزی حدود 250تا سنگ اذرین و دگرگون و اینا بود...

بچه های 84 خیلی شیطون و شلوغ بودن..برعکس من و اذر که ورودی 85 بودیم..

اومدن چیزی حدود 100 تا از سنگ هارو با همون جعبه برداشتن ریختن توی یه نایلون و بردن خوابگاه..

که برای فردا تعداد سنگها کم باشه..بماند که یکی از پسرا خنگول فقط سنگ رو برداشته بود و جعبه ش رو گذاشته بود..که باعث شد مسئول ازمایشگاه بفهمه..ولی خیلی آقا بود و لو نداد..

فردا در ازمایشگاه همه داشتیم از هوش میرفتیم..از ترس و استرس...

استاد وقتی بلد نبودی چنان داد میکشید و ضایع میکرد که...

بالاخره اسم منو خوندن و رفتم داخل... 5 تا سنگ گذاشت جلوم و گفت به طور کامل در موردشون تک تک توضیح بده...

قلبم اومده بود تو دهنم... لرزان لرزان سه تارو کامل توضیح دادم و یکیش رو نصفه و یکی رو اصلا بلد نبودم...

با این حساب باید پاس میشدم..تموم که شد گفتم: استاد قبولم؟ که یهو داد زد نه خانمممممممممم کجا قبولی؟ جواب ندادی که!

گفتم استاد منکه نصف بیشترو جواب دادم....

که باز داد زد برو بیرون خانم وقت منو نگیر...

میدونستم بحث بی فایده س..بدجور بغض کرده بودم..وقتی اومدم بیرون همه گفتن چی شد؟ منم سری تکون دادم و گفتم نمیدونم...

اذر فهمید که حالم خوب نیست..دستمو از جمعیت کشید و منو به زور برد لب شط که از فکرش بیام بیرون....

مدتی گذشت...استاد منصور اون ترم اخرین ترم موندنش توی اون دانشگاه شد...اکثرا پاس شدن...

منم جزشون بودم...:)

 


[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 3:55 عصر ] [ سحر ]

من و مریم همشهری، هم رشته و هم اتاقی بودیم..

فقط مریم یه سال از من بالاتر بود..همیشه باهم میرفتیم و میومدیم خونه...

این رفت و آمدامون هم پر از خاطره بود..

یه سری قبل برگشتنمون رفته بودیم خرید بازار امیری آبادان...

من یه دست لیوان دیدم که خیلی شیک بود..فقط اگه میخریدم چطور میبردم خونه 12 ساعت راه رو..

دل به دریا زدم و خریدم...اونم سه سری.. با هزار زحمت بردیم خوابگاه..

مونده بودیم کجا جاش بدیم..اخر ترم تیر ماه بود و وسایل جفتمون زیاد..

چمدون و ساکهامون پُر.. که زهره هم اتاق دیگه مون گفت بذارید توی یه کارتن بزرگ همه رو..

فکر خوبی بود..رفتم از بوفه خوابگاه یه کارتن گرفتم و آوردم..

جعبه ها و خورده ریزای دیگه مو گذاشتم توش و موندیم که حالا با چی ببندیم اینو..

چسب کاری کردیم کلی ولی اینجوری که نمیشد..باید با یه طنابی چیزی میبستیم که بشه به دست گرفتش..

از هیچ کجا طناب پیدا نکردیم..از سرپرستی که پرسیدیم یه پلاکارد بهمون داد و گفت:

میتونین از این استفاده کنین.. ما هم یه بلندی مثل طناب از پارچه بریدیم و دور کارتن گره زدیم...

وااای خیلی خنده دار شده بود..دقیقا انگار از روستا داشتیم با یه بقچه میرفتیم شهر...

گفتم مریم تو باید کارتن رو بگیری دستت..من چادرم عربیه..ضایع ست بگیرمش بیرون...

زهره جیغ زد گفت: واای مریم نگیریااااا آبروت میره..ههههه

خلاصه من هی با خنده میگفتم مریم تو بگیرش زیر چادرت...

آژانس گرفتیم و رفتیم سمت ترمینال خرمشهر...من چون وسایلم بیشتر از مریم بود کارتن رو مریم گرفت..

ولی.....همینکه از ماشین پیاده شدیم دیدیم چندتا از پسرای دانشگاه روبه رو مون وایستادن..ههههههههههههه

یعنی قیافه مریم دیدنی شده بود..من که پوکیده بودم از خنده..مریم هی زیر لب غر میزد و فحش میداد..هههه

منم هی میگفتم: مریم این کارتنت چیه آخه..؟ هههههههههه مریم هم بیشتر حرصش میگرفت..

ولی خدایی خیلی بامعرفت بود..تا اخر گرفت دستش کارتن رو..هههه

هروخت که یادمون میفته الان کلی میخندیممممم ...


[ سه شنبه 91/10/26 ] [ 10:49 عصر ] [ سحر ]

سال 85 بود و ترم اول..یا ترم دوم بودم..

از طرف دانشگاه اعلام کردن که واسه انتخابات شورا و خبرگان( اگه اشتباه نکنم..دقیق یادم نیس)

هرکی میخواد فلان جمعه ساعت 6 بیاد اداره محیط زیست..تا بفرستیمش پای صندوق..

ماهم ترم اولی..عشق فعالیت...جمعه های خوابگاه هم که خدا نصیب نکنه خیلی خیلی دلگیر...

گفتیم بریم سرصندوق..هم مشغولیم و هم کمک خرجیه

از 6 صبح با کلی از بچه ها رفتیم..گروه گروه مارو میفرستادن به مناطق مختلف...

من و هم اتاقیم ندا باهم افتادیم یه جایی..فک کنم اسمش کوت شیخ بود..

اذر که از اول نیومده بود و گرفته بود خوابیده بود

اولش کلی شاد و خندان بودیم..

کم کم که شلوغ شد دیگه کلافه شدیم و پشیمون

شناسنامه ها اکثرا از جنگ مونده و ناخوانا..پاره و کهنه...

ما هم نااشنا با اسامی عربی..اصلا نمیتونستیم بخونیم..

بین کار هم اعظم و اذر با اژانس اومدن بهمون سر زدن..اصن سرخوش بودیم کلا ههه

دلخوش بودیم که سرشب میریم خوابگاه که گفتن باید واسه شمردن رای ها هم بمونید..

بعدش هم نمیتونیم دوتا دختر تنهارو توی این منطقه..شب رها کنیم...

ازین بدتر نمیشد..تا ساعت 3 شب رای شمردیم..من که چشام قیلی ویلی میرفت..

از خواب داشتیم میمردیم.. بالاخره رای گیری تموم شد و ما نزدیکیای 4-5 صبح بود که رسیدیم خوابگاه..

تا ظهر خواب بودیم و کلاس بی کلاس هههه

راستی ما تا امروز منتظر حق الزحمه اون روزمون هستیم..اگه دیدینش بهش بگید فراق تا کی آخر؟


[ سه شنبه 91/10/19 ] [ 11:7 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116574