سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چند روز پیش(19 خرداد93) توی حرم پروین رو دیدم..

بعد چهار سال..

چندساعتی رو با هم بودیم...

گفتیم و گفتیم...

گاهی خندیدیم و گاهی بغض کردیم..

پروین از بچه های سوئیت کناریمون بود..

یه سال از من پایینتر بود و مدیریت میخوند..

خیلی باهم دوست نبودیم ولی سلام و علیکی داشتیم..

دختر سنگین و رنگینی که خیلی کم پیش میومد بخنده..

دوستی بیشتر ما برمیگرده به زمانی که عضو شورای صنفی شدیم..

پروین قسمت اموزش بود.. اصن بهترین قسمت برای پروین همین بود بس که تریپ بچه درسخون بود این دختر

گاهی حرفی پیش میومد توی دفتر شورا که همه رو به خنده وامیداشت پروین یه لبخند میزد و تموم..

نخندیدنش برام جالب بود و اینکه چطور میتونه مثلا به فلان حرف و شوخی مائده نخنده..

تا یه روز که توی دفتر بودم با یکی دوتا از بچه ها.. پروین اومد که با دبیر بحرفه و از مشکلات اموزش بگه گمونم...

نمیدونم کی چی گفت و چی شد که من هرچی سعی کردم جلوی ملت خیلی نخندم نتونستم و خندیدم.. پروین هم خندید.. نه مثل همیشه...

برای اولین بار دیدم که داره بشدت میخنده...

معلوم بود که خیلی سعی میکنه نخنده و نمیتونه... و من بیشتر از خنده ی پروین خنده م گرفت تا اون موضوع خنده دار..

اینقدر خندید و خندیدم که حرف اصلی رو نتونست بگه

هنوزم اون روز رو یادمه بخاطر خنده ی پروین...

 

ولی اینبار که پروین رو دیدم خیلی خندید و من خوشحال گفتم چه عجب تو میخندی

پروین چهره ش خیلی فرقی نکرده بود.. حس کردم فقط یه خورده لاغر شده و البته چهره ش خانمانه تر... و باز البته خندان تر...

پروین همیشه بخند......

پی نوشت: پروین اهل شیراز از دوستای دوره ی کارشناسی دانشگاه خرمشهرم بود.. الان ارشد قم میخونه:)

 


[ جمعه 93/3/23 ] [ 3:42 عصر ] [ سحر ]

 

قرار بود جشن بگیریم از طرف شورای صنفی..

همه( دخترا: من و مائده و نسرین بوستانی و شریفه و پروین خردمند و پریسا فرکوراوند، پسرا: رومیانی و صادق جمالی و علیرضا ایمانپور و فک کنم احمدرضا کهن) توی دفتر نشسته بودیم برای مشورت و هماهنگی کارها

هرکسی نظری میداد و چیزی میگفت..

چیزی که همه اتفاق نظر داشتیم روش دعوت یه فرد خاص و معروف بود.. مثلا یه بازیگر یا خواننده..

خلاصه تصمیم به خواننده شد.. حالا کدوم شون؟ یکی میگفت چاووشی( چون چاووشی اهل خوزستانه) یکی میگفت لهراسبی.. من میگفتم خواجه امیری..یکی دیگه محمداصفهانی و یکی علیرضا افتخاری

یهو این وسط مائده بلند گفت محمود جهان:دی همه با تعجب و خنده گفتیم محمود جهان؟؟؟ خیلی نمیشناختیم و یا حداقل نسبت به خواننده هایی که اسم بردیم معروف نبود.

همه مخالفت کردیم و مائده خیلی جدی اصرار میکرد روی خواسته ش:دی خیلی خنده دار شده بود میگفتیم اخه چرا اون؟ میگفت خب قشنگ میخونه:دی هرچی میخواستیم مجابش کنیم فایده نداشت

خلاصه اخر خواجه امیری تصویب شد و بخاطر مائده محمود جهان

قرار شد بریم پیگیر شیم و ایمیل بدیم و این حرفا

هیشکی جوابمونو نداد جز اونی که مثلا مربوط به محمود جهان بود که اونم سرکارمون گذاشت و معلوم شد کلا طرف الکی بوده:دی

اخرش مجبور شدیم که خواننده از همون ابادان بیاریم

ولی خب به جاش گروه نمایش شوگار رو از خرم اباد آوردیم که الحق ترکوندن فضارو..

ولی تا بعد اون ماجرا تا مدتها هرچی میشد مائده میگفت باید محمود جهان رو می آوردیم و همه میخندیدیم

 


[ جمعه 93/3/9 ] [ 2:39 عصر ] [ سحر ]

 

متنفر بودم از جزوه نوشتن.. البته دستمم کند بود برخلاف سالهای مدرسه..

ترم اول همه رو توی یه دفتر 60 برگ نوشتم.. ترمای بعد بعضیارو مینوشتم و بقیه رو از بچه ها میگرفتم..

گاهی پیش میومد که با جزوه ناقص میرفتم سر جلسه..

این همه بی خیالی از من بعید بود ولی بودم دیگه

حالا خیلیا فک میکردن من کاملترین جزوه هارو دارم بس که قیافه م محجوب بود و مدل درسخون

یادمه ترم اخر قبل ایام فرجه  دیگه نرفتم جزوه کپی کنم. همه توی استرس جزوه بودن و من خونسرد میچرخیدم واسه خودم.

یکی از بچه های کلاس اومد گفت خانم.. جزوه فلان درس رو دارید؟ با خودم گفتم اخه من کدوم ترم جزوه داشتم که الان..

گفتنم نع گفت خب من دیگه نمیبینم بچه هارو..خوابگاهن.. گفتم من فردا اومدم اگه خانم فلانی جزوه شو داد میارم..

خلاصه فردا جزوه رو دادم بهش.. در حالیکه خودمم بی جزوه بودم

بعد نیم ساعت اومد با یه جزوه کپی اضافه

ینی خودمم خنده م گرفته بود که بابا من جزوه نمیخوام

اصن کلا من چراغ دلم خیلی روشن بود واسه درس و امتحان.. البته همیشه هم گ ن د زده میشد

 

یکی از لذت بخش ترین قسمتای امتحانات این بود که بعد امتحان بیای و جزوه موردنظرو پاره کنی و بندازی هوا و یا موشک درست کنی بندازی تو چشم هم اتاقیت

بعدشم یه هوراااای بلند بکشی و غرق شادی بشی انگار که مدرک دکترا گرفتی

البته خدا نصیب نکنه وختی که شک داشتی بریزی دور یا نه

 


[ چهارشنبه 93/2/31 ] [ 3:47 عصر ] [ سحر ]

عجیب دلم هوا کرده که باز بریم جلوی دانشگاه، توی گرمای 50 درجه کنار خیابون بمونیم و ماشینارو سبک و سنگین کنیم که کدومشون قیافه ش خلاف نیس  و مارو نمیدزده:دی و باهم بگیم: امیـــــری؟

ماشین وایسه و بپریم بالا و ذوق زده از تفریح یکی دوساعته و توی بازار چرخیدن..

بریم امیری و ته لنجی و شایدم  لین 1 آبادان.. دونه دونه مغازه هارو بگردیم و مخصوصا دست فروش های کنار مجتمع کادوس رو تفتیش کنیم و ببینیم جنس جدید چی آوردن..

حالا که هوا هم خنک تر شده بریم انار گلاسه بزنیم و راه بیفتیم سمت ته لنجی...

اسپری هزاری و دوهزاری هارو زیرورو کنیم ..لباسای بنجل رو نگاه کنیم و بخندیم هرهر...

بعد از یه کوچه مستقیم بریم تا بازار مرکزی و بعد گشتن پاساژ بستنی قیفی بگیریم و بریم اسکله و توی هوای شرجی بستنی لیس بزنیم و بگیم و بخندیم..

بعد یهو ببینیم داره دیر میشه بدو بدو خیابونارو رد کنیم و اینبار بی توجه به ته لنجی بریم سمت تاکسیا.. سوار نشده بوی فلافل مستمون کنه و بهم نگاه کنیم و بگیم یه ذره وخت مونده هنوز.. بپریم فلافل و سمبوسه بگیریم و ببریم توی حیاط دانشگاه میون کلی پشه بخوریم و شاد باشیم...

بعد مسیر 15 دقیقه ای دانشگاه تا خوابگاه رو آهنگ همیشگی رو بذاریم و باهاش بخونیم:

دریا اولین عشق مرا بردی..

 

دنیا دم به دم مرا تو آزردی..

 

دریا سرنوشتم را به یاد آور..

 

دنیا سرگذشتم را مکن باور...

 

حواست هست از اولین روزی که وارد دانشگاه شدیم نزدیک به 8 سال گذشته..؟ انگار دیروز بود.. همین دیروز..


[ جمعه 93/2/19 ] [ 12:22 عصر ] [ سحر ]

 

دانشگاه دکتر انوشه رو دعوت کرده بود... یه شب رو خرمشهر موندن.. شب قبلش تا دیر وقت امفی تئاتر سخنرانی داشتن..

بعدش رفتن مهمانسرای دانشگاه.. یه سوئیت شیک و تمیز..

صبح نسرین سهرابی یکی از بچه های امورفرهنگی دانشگاه گفت سحر بیا بریم دنبال اقای دکتر.. ببینیم چیزی کم و کسر ندارن..

خلاصه رفتیم.. دکتر بیدار بودن.. رفتیم نشستیم. خلاصه ایشون که هنوز صبحونه نخورده بودن رو کردن به من و گفتن: اسم شما چیه؟ فامیلیم رو گفتم.. اسم کوچیکمم پرسیدن.. یهو برگشت گفت: سحر پاشو یه چایی دم کن!

رفتم توی اشپزخونه.. کتری جوش بود.. داشتم چای میریختم توی قوری که گفتن: خب حالا این سحرخانم ما تا حالا عاشق شده یا نه؟

من و نسرین که خنده مون گرفته بود بدجور.. گفتم نه.. توی این دوره و زمونه کو عشق درست و حسابی؟

 

گاهی مراسما پشت سرهم میشد و خسته میشدیم و نمیرفتیم آمفی..

یه شب که هم روز قبلش..هم همون روزش رفته بودیم مراسم.. و حسابی خسته بودیم همه موندیم خوابگاه و نرفتیم امفی..

نیم ساعتی گذشته بود که دیدیم اقای تمی اومده در خوابگاه.. داد و بیدا که ما از فلان جا سخنران اوردیم و آمفی خالی خالیه.. همه رو مجبور کرد بریم دانشگاه.. تقریبا دو اتوبوس شدیم.. آمفی کلی شلوغ شد

 

 

 


[ شنبه 92/12/17 ] [ 2:45 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116709