سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دانشگاه دکتر انوشه رو دعوت کرده بود... یه شب رو خرمشهر موندن.. شب قبلش تا دیر وقت امفی تئاتر سخنرانی داشتن..

بعدش رفتن مهمانسرای دانشگاه.. یه سوئیت شیک و تمیز..

صبح نسرین سهرابی یکی از بچه های امورفرهنگی دانشگاه گفت سحر بیا بریم دنبال اقای دکتر.. ببینیم چیزی کم و کسر ندارن..

خلاصه رفتیم.. دکتر بیدار بودن.. رفتیم نشستیم. خلاصه ایشون که هنوز صبحونه نخورده بودن رو کردن به من و گفتن: اسم شما چیه؟ فامیلیم رو گفتم.. اسم کوچیکمم پرسیدن.. یهو برگشت گفت: سحر پاشو یه چایی دم کن!

رفتم توی اشپزخونه.. کتری جوش بود.. داشتم چای میریختم توی قوری که گفتن: خب حالا این سحرخانم ما تا حالا عاشق شده یا نه؟

من و نسرین که خنده مون گرفته بود بدجور.. گفتم نه.. توی این دوره و زمونه کو عشق درست و حسابی؟

 

گاهی مراسما پشت سرهم میشد و خسته میشدیم و نمیرفتیم آمفی..

یه شب که هم روز قبلش..هم همون روزش رفته بودیم مراسم.. و حسابی خسته بودیم همه موندیم خوابگاه و نرفتیم امفی..

نیم ساعتی گذشته بود که دیدیم اقای تمی اومده در خوابگاه.. داد و بیدا که ما از فلان جا سخنران اوردیم و آمفی خالی خالیه.. همه رو مجبور کرد بریم دانشگاه.. تقریبا دو اتوبوس شدیم.. آمفی کلی شلوغ شد

 

 

 


[ شنبه 92/12/17 ] [ 2:45 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 113682