سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادمه روزای اولی که وارد دانشگاه شدیم در جای جای دانشگاه با برگه هایی روبه رو شدیم که:

اقای بووووق موفقیت شما را در درس ریاضی تبریک میگوییم.. از طرف جمعی از دوستان

ما هم ترم اولی کلی مبهوت که ایول این طرف لابد مقامی چیزی اورده توی ریاضی.. خوش بحالش..

مدتی گذشت و کم کم با بچه ها و سال بالایی ها اشنا شدیم که بــــــــــــــله.. این اقای نامبرده بعد بارها افتادن در درس ریاضی بالاخررررررره موفق به پاس کردن این درس شدن (گویا این بنده خدا بعد 4-5 بار افتادن بالاخره پاس کرده بود) چقددر خندیدیم از این ابتکار بچه ها..

توی اون چهارسال کم از این شوخیا ندیدیم

مثلا همون روزای اول اومده بود سریکی از کلاسای ما در نقش استاد و کتاب معرفی کرده بود و دخترا تندتند نوشته بودن و همدستای استاد تقلبی با خواهش و التماس گفته بودن که استاد مارو ننداز ترم اخریم و این حرفا..

فک کنم ایشون دو سال قبل ما وارد دانشگاه شده بودن و همزمان با ما فارغ التحصیل شدن


[ شنبه 94/8/16 ] [ 11:32 عصر ] [ سحر ]

سرما خورده بودم..

ازونایی که سلول سلول بدنت درد میکنه و نای نشستن هم نداری چه برسه به ایستادن..

ظهر که از دانشگاه برگشتم قرص خوردم و خوابیدم..

از صدای همهمه بچه ها بیدار شدم..

اتاق تاریک بود و توی راهرو سروصدا میومد..

این حس رو حتما تجربه کردین که روز بخوابید و بعد غروب بیدار شی و همه جا تاریک.. خیلی حالگیری میشه..

حالا حساب کن مریض باشی و توی غربت..

بچه هارو صدا کردم.. کسی نبود انگار..

برق هم رفته بود.. رفتم سمت در اتاق...

برق کل خوابگاه قطع شده بود+ آب

سرپرست داشت داد میزد که همه جمع کنن و بریم آمفی تئاتر دانشگاه. حداقل اونجا هم برق بود و هم آب..

سروکله بچه هامون کم کم پیدا شد...

هنوزم منگ بودم و توی تب میسوختم... بزور لباسامو پوشیدمو و رفتیم دانشگاه

بعد دو سه ساعت برق درست شد و برگشتیم خوابگاه..

ولی من چی کشیدم توی اون ساعت ها و شلوغی بماند...

هنوزم وختی که مریض میشم یاد غریبی اونجا میفتم دلم میگیره..

ینی دریغ از یه کاسه سوپ.. هرچی هست خودتی و خودت...

داخل پرانتزی بگم که ترم اخر با پرستو که هم اتاق بودم  سرفه نزده زیر دست اورژانس بودم و نوش جون کردن آمپول


[ جمعه 94/8/8 ] [ 3:29 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116569