سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سرما خورده بودم..

ازونایی که سلول سلول بدنت درد میکنه و نای نشستن هم نداری چه برسه به ایستادن..

ظهر که از دانشگاه برگشتم قرص خوردم و خوابیدم..

از صدای همهمه بچه ها بیدار شدم..

اتاق تاریک بود و توی راهرو سروصدا میومد..

این حس رو حتما تجربه کردین که روز بخوابید و بعد غروب بیدار شی و همه جا تاریک.. خیلی حالگیری میشه..

حالا حساب کن مریض باشی و توی غربت..

بچه هارو صدا کردم.. کسی نبود انگار..

برق هم رفته بود.. رفتم سمت در اتاق...

برق کل خوابگاه قطع شده بود+ آب

سرپرست داشت داد میزد که همه جمع کنن و بریم آمفی تئاتر دانشگاه. حداقل اونجا هم برق بود و هم آب..

سروکله بچه هامون کم کم پیدا شد...

هنوزم منگ بودم و توی تب میسوختم... بزور لباسامو پوشیدمو و رفتیم دانشگاه

بعد دو سه ساعت برق درست شد و برگشتیم خوابگاه..

ولی من چی کشیدم توی اون ساعت ها و شلوغی بماند...

هنوزم وختی که مریض میشم یاد غریبی اونجا میفتم دلم میگیره..

ینی دریغ از یه کاسه سوپ.. هرچی هست خودتی و خودت...

داخل پرانتزی بگم که ترم اخر با پرستو که هم اتاق بودم  سرفه نزده زیر دست اورژانس بودم و نوش جون کردن آمپول


[ جمعه 94/8/8 ] [ 3:29 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116601