سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

شام رو میاوردن خوابگاه.سرپرست اعلام میکرد شام آوردن

و همه قابلمه به دست میرفتیم توی محوطه و گاها صفهای طولانی غذا.

اوایل با کارت سلف غذا میدادن.. یعنی باید کارت میکشیدی یا کمک آشپز توی یه برگه جلوی اسمت تیک میزد.

و پیش میومد که تو سرکلاس بودیا و کارتت هم توی کیفت..

اونجوری دیگه خبری از شام نبود و دوستات هم نمیتونستن برات غذا بگیرن.

خسته و گرمازده میومدی خوابگاه و میدیدی از شام خبری نیست..

کم کم که بچه ها اعتراض کردن بدون کارت هم شد غذا گرفت.

فقط اسمت رو توی لیست خط میزدن.

گاهی که کلاس بودیم هم اتاقیامون میرفتن و غذای مارو می گرفتن..

اونا خودشون غذای فریز از خونه میاوردن.. ولی بخاطر ما میرفتن توی صف.

(بله ما همچین دوستای خوبی بودیم)

ولی امون از روزی که توی اتاق هیچکس نبود و همه سر کلاس...

غذامون نوبتش می سوخت و بی شام می موندیم.

غصه دار توی فکر اینکه شام چیکار کنیم میدیدیم یهویی اکرم از سوئیت کناری با قابلمه غذا میومد تو و میگفت دیدم در اتاقتون بسته س فهمیدم کلاس دارین. غذاتون رو گرفتم.

ینی همچین دوستای گلی داشتیماااااا.. حق بدید دلم خیلی براشون تنگ شه.

راستی برای ما فرقی نمیکرد شام رو چ ساعتی بیارن!

هر ساعتی میاوردن ما مینشستیم می خوردیمش:دی

حالا میخواد ساعت 5بعدازظهر باشه. میخواد 9 شب باشه

یادش بخیر زهره و شایسته چقدرر بهمون می خندیدن

 


[ دوشنبه 93/8/19 ] [ 9:45 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116578