• وبلاگ : خاطره هاي علوم و فنون دريايي خرمشهر
  • يادداشت : خاطره پنجاه و ششم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + زهره 
    سحر جان يادت رفت بگي بطري آب و اون سس گوجه تون رو.... که با غذاي سلف ميخورديد.... ولي مزه ميداد بهتون حسابي
    پاسخ

    سلاممم زرتي:) خوفي؟ بسي تبريکاااااااااااات:) اونارو قبلا نوشتم:دي و ايسنکه شا از بطري من خورد خخخخخخخ
    لايک
    چــه دوستاي خوبي داشتين بابا... هرجايي ازين مدلا پيدا نميشن
    پاسخ

    بـــــــــــله دوستاي من گلن:))
    هوم...
    پاسخ

    بله يه همچين دوستايي:) نه مث ملت که ساندويچ ميارن يه دونه:ا :دي
    واي مام ازين معضلا و البته ازون دوستاي خوبم داشتيم:) البته واسه ما اول ليستي بود و اسمارو خط ميزدن بعد کارتي شد :)))
    پاسخ

    :دي اصن يه وعضيييييي بود:))
    سحرجان خاطره ت بامزه بود ولي اشک تو چشمام نشست...
    دلم گرفت واسه معرفت دوران دانشجويي واسه خنده ها و مشغله هاي زيادمون...
    منم دوستاي خيلي خوبي داشتم که الان خيلي ازشون دورم...
    به قول خودت هرروز باخاطره هاي اون روزا زندگي ميکنم فقط وبلاگ شما رو کم داشتم که بخونم و هق هق هق هق هق...
    پاسخ

    عزيزم... اره.. اتفاقا چندوخت پيش يکيشون رو ديدم(همين يه دونه همشهريمه) گفتم: مريم باورت ميشه از دانشگاه به بعد واقعي و از ته دل نخنديدم...