خاطره های علوم و فنون دریایی خرمشهر | ||
مثل هر زندگی دانشجویی دیگه ای مام مشکلاتی داشتیم.. البته این مشکلات معمولا سال اول خوابگاه هست و بعدش چون اکیپ خودتو پیدا میکنی مشکلی نیست.. سال اول مام فارغ نبودیم ازین مشکلات... ظرف شستن نوبتی بود ولی... میومدیم میدیم بعضی کم کاری کردن و کوهی از ظرف روی میزه.. طوری که شام رو که میاوردن خوابگاه بدن ما ظرف تمیز نداشتیم... مجبور میشدیم بریم چند تا ظرف رو بشوریم و بدویم شام رو بگیریم... یا اتاق از کثیفی و آشغال به گند کشیده میشد و کسی به خودش زحمت نمیداد جارو رو برداره و تمیز کنه... بازم ما مجبور میشدیم پاشیم تمیز کنیم... اواخر ترم دو که بودیم دربه در دنبال 4 نفر دیگه میگشتیم برای اتاق گرفتن سال بعد... من و پرستو و آذر و اعظم باهم بودیم و باهم سازگار... اخرش محبوبه دوستای سال آخریمون یه اکیپ چهارنفره رو بهمون معرفی کردن و تضمینشون کردن که بچه های خوبین.. یادمه من و پرستو بودیم.. رفتیم در اتاقشون.. اونا چون سال بالایی بودن اتاق چهارنفره داشتن.. ولی به دلایلی میخواستن سال بعد برن 8 نفره... در زدیم و دیدم مریم( همشهریم) درو باز کرد.. خیلی خوشحال شدم.. البته اون موقع من مریم رو در حد همشهری بودن میشناختم و رابطه ی دیگه ای نبود.. گرچه مریم یکی دوبار اومده بود در اتاقمون و احوالمو گرفته بود.. دم اتاقشون داشتیم صحبت میکردیم که یکی از توی اتاق تخت بالا گفت هووی سال پایینی بیا تو ببینم اوهووو این دیگه کی بود.. مام پاستوریزه و مودب گفتیم نه مرسی نمیایم:دی خلاصه پیشنهادمون رو دادیم و برگشتیم .. من و پرستو گفتیم وااای اینا دیگه کی بودن:دی محبوب گفت که بچه های خوبین.. پ اون یکی چرا اون طوری حرف زد؟ ههه یادش بخیر... بعدها مریم اومد و گفت که بچه های اتاق به حساب حرف مریم که اندک اشنایی با ما داشت قبول کردن که هم اتاق شیم.. تابستون گذشت و اول مهر... هم اتاق شدیم.. خیلی بهم کاری نداشتیم.. همون اول اومدن یه پرده زدن در اتاقشون و تموم ..در حد سلام و اینا باهم بودیم.. ولی خدایی بچه های خوب و تمیزی بودن... نوبت نظافت رو رعایت میکردن.. ظرفاشون تلنبار نمیشد روی هم... ولی با هم صمیمی نبودیم و هیچ حرف و شوخی بینمون نبود... مریم( همشهریم) و زهره(رامهرمز) و شایسته(اهواز) و فرزانه(اندیمشک) خوابگاه ما اینطوری بود که هر سوئیتی دوتا اتاق داشت و یه هال وسط.. ما اتاق سمت چپی.. اونا اتاق سمت راستی تا اینکه یه روز که زهره و مریم و شایسته نشسته بودن توی هال و داشتن چایی میخوردن صدامون کردن که بیاید چای بخورید.. مام تعارفی و اینا گفتیم نه نمیخوریم.. هی اونا گفتن و ما گفتیم نه.. خب صمیمی نبودیم و اونام خودشون رو از اول کنار کشیدن.. تا اینکه یهو زهره داد زد بابا اگه نخورید ما همه رو میریزیم دور..هههههه خب شما بیاید بخورید دیگه وااااااااااااااااااای که چقد شوکه شدیم و خندیدیم و اینجا سراغاز صمیمیت ما شد و سال دوم و سوم ما که میشد سال سوم و چهارم اونا..ما باهم بودیم و خیلی خوب و صمیمی... یادش بخیر....
[ شنبه 92/11/26 ] [ 11:32 صبح ] [ سحر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |