سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

بازار خرمشهر یه جای کوچیک و محدود بود.. فلکه الله... ما بیشتر برای خرید میوه و تره بار میرفتیم اونجا.. اگه لباس و اینا میخواستیم میرفتیم امیری آبادان..

جمعه ها که غذای پای خودمون بود واسه نون خریدن میرفتیم کوی بهروز.. منی که هیچ وخت نونوایی نرفته بودم ولی اونجا مجبور شدم که برم... البته هیچوخت تنها نمیرفتیم.. حداقل دونفری میرفتیم...

اون منطقه همه عرب زبان بودن و... توی صف نونوایی گاهی میشد که نوبت مارو رد میکردن و اشناهاشون رو مینداختن جلو...

به ما گفته بودن اصلا اعتراض نکنید و دهن به دهن نشید.. چون ممکنه اتفاق بدی براتون بیفته...

گاهی هم که فرصت نمیشد بریم نون بگیریم.. میرفتیم از اتاقای دیگه میگرفتیم..

چقدر گناه داشتیم ما... گاهی حتی نون رو جیره بندی میکردیم توی اتاق...

ولی با تموم این مسائل خیلی شاد بودیم و خوش..

گاهی که میرفتیم خرمشهر.. با اذر چناتا فلافل میگرفتیم برای شام.. یه سری که ترم فرد بود و بعد سه ماه تعطیلات تابستونی رفته بودیم دانشگاه..  رفتیم فلافلی که همیشه ازش میخریدیم.. منتظر اماده شدن سفارش بودیم که اقاهه یهو برگشت و گفت: خیلی وخته نمیاید خرید! مارو بگی دهنمون باز موند که این چطور یادش مونده مارو...

البته خب دانشجو جماعت تابلوئه اونم توی شهرستان...

 

 


[ یکشنبه 92/10/15 ] [ 3:40 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 116505