سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

اخر اذر بود و شب یلدا نزدیک...

بچه ها اکثرا واسه فرجه های قبل امتحان رفته بودن خونه...

طبق معمول من راه دوری..خوابگاه مونده بودم...

جمعیت توی خوابگاه خیلی کم شده بود و سکوت...

اذر هم بخاطر من مونده بود که تنها نباشم...

دلمون خیلی گرفته بود...همه خونه بودن و کنار خونواده هاشون....

که یهو گفتیم ما چرا شب یلدا نداشته باشیم؟

لباسامونو پوشیدیم و رفتیم خرمشهر بازارچه میوه و تره بار...

اوووه خیلی همه چی گرون بود..ما هم دانشجو..آخر ماه هم که بود...

از هرچیزی یه خورده خریدیم..یه هندونه کوچولو...یه خورده تخمه و اینا...

انار چندتا...چیپس و پفک و تنقلات....

حساااااااابی بارون گرفته بود و موش اب کشیده شده بودیم...

ولی خنده از لبامون دور نمیشد...

تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه..

شب که شد یه سفره کوچولو پهن کردیم و هرچی که داشتیم گذاشتیم توی سفره...

ولی باز یه چیزی کم بود...

اره...باز تنها بودیم...که یهویی در اتاق رو زدن....

بح بح بچه های اتاق اینوری و اونوری بودن که اومده بودن...

اونام هرچی که داشتن اورده بودن....

تا کلی از شب گفتیم و خندیدیم و بی خیال درس شدیم....

آخ که یادش بخیر......

دلم یه ذره شده واسه اون روزا.....

آخه کجایید.................؟

راستی..هندونه مون کاملا سفید بود

 


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 11:16 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116597