سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه شب یکی از بچه های بومی رو که خیلی دلش میخواست یه شب بیاد خوابگاه و مهمون اتاق ما باشه دعوت کردیم....

خلاصه ما هم مشغول پخت غذا و تدارکات...و البته همه ش تو فکر شیرینی احتمالی بودیم که طرف برامون میاورد....

چندنوع غذا داشتیم: میگو سوخاری...ماکارونی....کباب سلف و  دوغ خلاصه همه چی بود.....

عصر بود که طرف اومد...7 نفری رفتیم استقبالش....اما..........دستش خاااااااااااااااااالی بود

همه پژمرده شدیم...بچه هایی که خوابگاه بودن میفهمن من چی میگم ههههههه

از یه ورم خنده گرفته بود...یکی زیر لب میگفت حیف میگوهام! اون یکی میگفت حیف زحماتم از صبح!

خلاصه که....

طرف خیلی بهش خوش گذشته بود که البته بایدم بگذره...شب موندگار شد!!!

چندروزی بعد اون ماجرا طرف توی دانشگاه مارو دید و گفت واای سحر برای خواهرم تعریف کردم که چقدر بچه های اتاقتون باحالن و خوش گذشته..خواهرم گفته یه شب باهم بریم پیششون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

یه شب دیروقت بود و موقع خواب....مریم و زهره رفته بودن مسواک بزنیم که شیطنتمون گل کرد....شیما رفت نشست توی کمد لباس مریم که وقتی مریم اومد و در کمدو باز کرد بترسوندش....

خدایی خیلی ترسناک بود....خلاصه ماهم مثلا خوابیدیم که اوضاع طبیعی جلوه کنه...مریم اومد.....

در کمد رو باز کرد....و..... و بدون هیچ ترس و واکنش ترسناکی گفت: ئه دیوانه رفتی توی کمد چیکار؟ بیا بیرون ببینم!!!!!!!!

هههههه البته خونسردی که مریم داشت همین انتظارم داشتیم...

خلاصه شیما دوید و رفت تو کمد زهره!

باز ما خوابیدیم...زهره اومد...در کمد رو باز کرد و......

و چنان جیغ های پیاپی کشید که ما همه پریدیم دهنشو گرفتیم که زهره الان سرپرست میاد ههههههههههه

اما خودمونیم دختر مردم داشت سکته میکرد.....زهره الان داره فوق میخونه...یادش بخیر.....

 

 

 


[ دوشنبه 90/4/20 ] [ 8:24 عصر ] [ ]

خاطرات تِرون

اگه اشتباه نکنم ترم 4 بودم و درس حیوانات شکاری!

قرار بود فیلد علمی بریم تهران پارک سرخه حصار که یه منطقه حفاظت شده س

من و آذر مثل همیشه باهم بودیم...

از یک هفته قبل رفتن شروع کردیم به مدل برره ای حرف زدن:دی

هرجا می نشستیم میگفتیم ما قراره بریم تروووون

خلاصه بچه های اتاق دیوونه شده بودن از دست ما....

کاملا با لهجه روستایی حرف میزدیم....

من و آذر می نشستیم و از شنیده هامون در مورد ترون میگفتیم....

  • - شنیدم یه پله هایی داره که خودش میره بالا و پایین
  • - شنیدم میگن اونجا یه برج داره
  • - میگن پارک هاش خیلی جالبه

خلاصه کلی ادا در آوردیم تا زهره هم اتاقیم که ورودی 84 بود اومد گفت: خفه مون کردین پاشید برید تهران دیگه

ههههههههه من و آذر هم خنده کنان گفتیم زهره تهران نه..بگو تروووووووووووون

 خلاصه سفر 3 روزه ای رفتیم و برگشتیم....

بماند که اونجا چه ها شد...

مثلا از صبح رفتیم سرخه حصار از کوه بالا رفتیم و از دره پایین اومدیم...

تموما خاکی شده بودیم....قیافه ها همه داغون

که یه دفعه استاد گفت بچه ها میخوایم بریم پارک پردیسان

مارو بگی پس افتادیم

آخه با اون قیافه های داغون ما...رفتیم پارک.....

همه نیگامون میکردن و میخندیدن!!!

آدمای اونجا همه تر و تمیز و مرتب ...ما همه آش و لاش

وقتی برگشتیم خوابگاه دور جدید برنامه رو با آذر اجرا کردیم

مدام میگفتم آذرجونم....تهرون!!! یادته رفته بودیم سمت ولی عصر؟

سحرجون یادته موزه دارآباد؟ وای همه چه دوسمون داشتن!

و اینبار بچه های اتاق دیوونه شدن بخاطر لفظ قلم حرف زدنمون و لهجه غلیظ تهرانی.....

 

 

 

یه سری جلسه معارفه اعضای شورای صنفی داشتیم....

آخر دوره ما بود و میخواستیم تحویل گروه جدید بدیم....

من مجری برنامه بودم...آمفی تئاتر دانشکده رو اوکی کرده بودیم....

قرار بود ساعت 12 که جلسه دفاع یکی از بچه های ارشد تموم شد بعدش تحویل ما بدن....

ما هم تبلیغات اساسی کرده بودیم.....

خلاصه استاد داشت برای دانشجویان نطق میکرد...

ده دقیقه...بیست دقیقه از وقت مقرر گذشت.....

اما خبری از اتمام جلسه شون نبود که نبود.....

یکی از بچه های ارشد مونده بود دم در و ما رو دعوت به آرامش میکرد

خسته شدیم.. گرما کلافه کننده بود....

مائده خودش انداخت تو بغلم و زیر گوشم خیلی آهسته گفت سحر دارم غش میکنم

که ناگهان پسر ارشده برگشت و گفت خانم اگه دارید غش میکنید یه خورده بشینید

من و مائده هاج و واج همدیگرو نگاه میکردیم که:

وااااااااااااااااااااااااای این از کجا شنید صدای مارو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

شرمنده و خجالت زده از اونجا دور شدیم..آخه طبق عادتمون کلی حرف دخترونه و خلاصه جک گفته بودیم!!!!!!!

دیگه هوای جلسه از سرمون پرید ههههههه


[ جمعه 90/3/27 ] [ 1:57 صبح ] [ ]

اگه درست یادم باشه ترم 5 بودیم و اول مهر..نه ببخشید نیمه های مهر(آخه زشته سال بالایی روز اول مهر بره سرکلاس) ...

نشسته بودیم توی کلاس و منتظر استاد...

هنوز همه بچه ها نیومده بودن...که دیدیم در باز شد و یکی از پسرای کلاس اومد تو...

وووووووووووی قیافشو..ابروهاشو برداشته بود....همه مات نگاش کردیم..

که یه دفعه یکی از دخترای شیطون کلاس

گفت: آقای فلانی مبارکه عقد کردین؟؟؟؟؟؟ کلاس منفجر شد از خنده....

 

 

یه سری از طرف شورا صنفی یه جشن برگزار کردیم...خلاصه خسته و کوفته بودیم..ده روز تموم دنبال کاراش بودیم که خوب اجرا بشه...وسطای جشن بود که بستنی دادیم به بچه ها...آخ چقدر توی اون هوای گرم بستنی میچسبید...من و مائده خسته اومدیم بیرون آمفی ...هر کدوم یه بستنی دستمون بود اما قاشق نداشتیم....که دیدیم دوتا قاشق بستنی تمیز افتاده رو زمین...نگاهی به دور و بر کردیم..چندتا پسر اونورتر مونده بودن...گفتم بی خیال...مائده قاشقارو برداشت و ما با فیلم بازی کردن گفتیم بریم آبخوری بشوریم قاشق هارو....و با اعتماد به نفس رفتیم...اما...همه میدونستیم آب کل دانشکده از ظهر قطع شده.....

 

 

 

 

 


[ جمعه 90/1/19 ] [ 9:45 عصر ] [ ]

یادمه وقتی تقلب مینوشتیم توی برگه پرستو میگفت چطور این کار میکنید به منم یاد بده..

منم قیافه پروفسوری میگرفتم و میگفتم دبیرستان انجام دادی؟

پرستو هم میگفت نه...و من متفکرانه میگفتم نه جانم سخته که بخوای اینجا شروع کنی...مارو که میبینی در دوران دبیرستان دستی داشتیم دراین کار و کارکشته ایم....

ای حالی میداد:دی

 

ادامه مطلب...

[ شنبه 89/12/21 ] [ 11:29 عصر ] [ ]

این خاطره بر میگرده به ترم 3 که ما فیلد درس اصول تکثیر و پرورش آبزیان با آقای دکتر یاوری داشتیم.

یه روز گرم پاییزی نه تعجب نداره اونجایی که ما زندگی می کنیم آخر دنیاست.اونجا 9 ماه تابستون و 3 ماه بهار داریم.

خلاصه فیلدمون از ساعت 7 صبح شروع شد و قرار بود برای نهار برگردیم خوابگاه که به همین دلیل تدارک نهار ندیده بودیم و قرار بود بریم خوابگاه پلو  تن بزنیم.

ولی برای میان وعده رانی خریده بودیم که قرار بود بعد از بازدید که تا حدود ساعت 11 طول کشید بخوریمشون.

رانی ها رو توی مینی بوس پسرها گذاشته بودیم(آخه به خاطر زیاد بودن تعداد بچه ها دخترها با اتوبوس بودن و پسرهای بدبخت با مینی بوس )که بعد از بازدید بین بچه ها تقسیم کنیم

خلاصه زمان صرف رانی ها رسید و

من که مسئولیت تقسیم رانی ها ررو بر عهده داشتم تعدادی از رانی ها رو که برای دخترها بودن رو برداشتم و

به طرف اتوبوس رفتم که به اون ها بدم و برگردم که همراه پسرها رانی های خودمون رو نوش جان کنیم

که وقتی برگشتم  خبری از رانی ها نبود و

فهمیدم که تعدادی از دوستان زحمت ما رو کشیدن و رانی های مارو هم نوش جان کردن.

البته مسئله به اینجا ختم نشد و همون دوستای عزیز که زحمت ما رو کشیده بودن به ما پیله شدن که ما رانی ها رو خوردیم.

خلاصه پس از چند روزی تحقیق و تفحص تونستم عاملان فتنه رو شناسایی کنم و ازشون تشکر کنم.

البته این فیلد پایان خوشی واسه ما داشت و این بود که:

بدلیل طول کشیدن زمان فیلد و گذشتن از زمان نهار ما با اصرار به استاد تونستیم که مبلغی رو برای نهار از استاد بگیریم

که با گرفتن اون مبلغ حدود ساعت 2 بعد از ظهر به لب شط رفتیم

و تعدادی ساندویچ(ذغالیییییییییی) گرفته و نوش جان کردیم.

البته این ساندویچ گرفتن و نوش جان کردن و گپ زدن تا حدود ساعت 5 بعد از ظهر طول کشید.

 

علوم فنون 1:فیلد یعنی بازدید علمی.

علوم فنون 2:به خاطر اینکه پلوتن بهترین غذای علوم فنونه از واژه ی بزنیم استفاده کردم.

علوم فنون 3:محل بازدیدمون روستای چوئبده نزدیکی آبادان بود که واسه دیدن استخر های میگو رفته بودیم.

 


[ یکشنبه 89/12/15 ] [ 8:27 عصر ] [ ]

سلام...ماجرا مربوط میشه به ترم 3 یعنی سال 86....

 

اون ترم آزمایشگاه جانور شناسی داشتیم با دکتر کامبیز کرمی...

 

استاد فوق العاده آروم و کم صحبت...و همچنین مهربون...

 

یادمه ساعت آز 10 تا 12 بود..یعنی بعدش تشریف! میبردیم سلف برای ناهار....

 

کار ما اینجوری بود که یه سری موجودات کوچیک مثل قورباغه و کرم و خرچنگ و این چیزارو تشریح میکردیم و دیده هامونو روی ورق کاغذ می کشیدیم...

 

گاهی هم از میکروسکوپ برای دیدن موجودات خیلی ریز یه آب آلوده استفاده می کردیم...

 

جالب اینجا بود که حق نداشتیم از دستکش استفاده کنیم..وووووووی خیلی چندشناک بود مخصوصا کرم

 

من و فاطمه ابوطالب نژاد دوست و هم اتاقیم باهم هم گروه بودیم...

 

یکی از جلسه ها استاد گفت برای هفته بعد خرچنگ بگیرید و بیارید برای تشریح...

 

ای خدااااااااااااااااا حالا خرچنگ از کجا بیاریم!

 

یه روز ظهر توی گرمای خرمشهر رفتیم لب شط و تموم مسیر پل قدیم به پل جدید رو پیاده دنبال خرچنگ گشتیم..

 

حتی رفتیم توی ماهی فروشها!!! وای خیلی جا بدی بود...

 

هیچ خانمی نبود اونجا!

 

خلاصه نتونستیم پیدا کنیم...شب خسته و کوفته فاطمه گفت تلفن میکنم مامانم از دریا برام بفرسته(آخه فاطمه اهل بوشهر بود)

 

خلاصه با هر دردسری شده خرچنگ به دستمون رسید...ماهم خوشحااااااال

 

توی یه ظرف دردار مات بود...آروم و باترس درشو باز کردیم

 

ایول چه خرچنگی!

 

فرداش با کلی غرور و افاده رفتیم سر آز...استاد کلی تعریف کرد و گفت حیفه تشریحش کنید...

 

و خرچنگ ما اینگونه فیکس شد و ماندگار در علوم و فنون

 

...آخر کلاس استاد فرمودن برای جلسه بعد قورباغه بیارین...

 

وااااااااااااااااااااااااااااااای از این بدتر نمیشد...

 

هفته بعد رسید...از شب قبل دادیم شجاع خوابگاه که همکلاسی و دوستم هم بود برامون قورباغه بگیره و بندازه توی شیشه...

 

اکرم مرادی برای همه مون قورباغه گرفت..ووووی نازشون هم میکرد و عمدا میومد طرف من

 

منم جیغغغغغغغغغ زنان فرار می کردم

 

قبل شروع کلاس باز مثل همیشه یه شیطنت به ذهنم رسید...

 

قورررررررررررررررررررررررررررررررررررر

 

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 89/12/12 ] [ 12:35 صبح ] [ ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 116567