خاطره های علوم و فنون دریایی خرمشهر | ||
تقریبا ترمهای اخر بودم.. یه روز صبح طرفای ساعت 8 داشتم میرفتم کلاس، که یکی از بچه های ارشد(که توی یکی از تشکل ها همکار بودیم) صدام کرد . یه پسر غریبه هم کنارش بود.. کمی فاصله گرفت ازش و گفت: شما خانم فلانی رو میشناسید؟ یه خورده فک کردم و گفتم اره میشناسم. اشاره کرد به پسر غریبه و گفت برای کار خیر میخوام ماجرارو پرسیدم و فهمیدم که پسره از شهر و دیار دختره پاشده اومده اینجا.. انگار که یه دوست و فامیل مشترک دخترو معرفی کرده و پسره هم ذوق زده 10-12 ساعت راه رو کوبیده بود و اومده بود دانشگاه محل تحصیل دختر که میشد دانشگاه ما... اومده بود که اول غیر مستقیم دخترو ببینه و اگر پسندید موضوع رو مطرح کنه با خونواده... خلاصه گفتم الان من کلاس دارم باید صبر کنید تا کلاسم تموم شه و طرفو بهتون نشون بدم.. خلاصه بعد کلاس بود.. دخترو فقط گذرا میشناختم.. چنددقیقه ای جاهایی که فک میکردم شاید اونجا باشه رو گشتم و بالاخره دیدمش.. زنگ زدم به طرف و گفتم بیاید اینجاس.. نشونشون دادم و رفتم.. چند روزی گذشت و بی خبر از نتیجه کار.. تا اینکه بالاخره تعریف کردن که پسره حسابی پسندیده ولی دختر جواب رد داده و پسر با کوله باری از شکست عشقی و افسرده به شهرشون برگشته:دی ماجراها داشتیمممم ماااا
[ چهارشنبه 93/5/29 ] [ 7:29 عصر ] [ سحر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |