سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادمه ترم 7 خیلی سختم بود اوایل... خیلی تنها شده بودم... ما سال دوم و سوم رو با بچه های ترم بالایی ( مریم و فرزانه و زهره و شایسته) هم اتاق بودیم..

الان اونا فارغ التحصیل شده بودن و ازون اتاق شلوغ مونده بودم من تک و تنها... خوب شد پرستو بود وگرنه....

همون شبای اول ترم رفتیم بلوک بی اتاق سابقمون... که حالا پر شده بود... پرستو رفت سراغ دوستاش.. من حوصله نداشتم.. رفتم کنار راهرو... نشستم روی زمین... داشتم از دلتنگی میمردم... چ هیاهویی.. چ شلوغی... اخر شیطنت بودیم... ولی حالا....  زار زار گریه کردم...

 

ترم 7 فقط پایان نامه داشتم و جلسه بحث و با دو سه تا درس دیگه... در کل دو هفته یبار کلاس داشتم... بیشتر وختمو سر تایپ پایان نامه و جلسه بحثم بودم.. خودم هردو رو به عمد انداختم توی یه ترم...

خرمشهر خیلی کتابخونه مجهزی نداره... با راهنمایی استاد راهنما( استاد حسین خزاعی) تصمیم گرفتم برم اداره محیط زیست اهواز....

ولی تنهایی خیلی سختم بود.. پرستو هم کلاس داشت بنده ی خدا... ولی بجاش کلی گشت ببینه کدوم یک از اهوازیا میخواد بره خونه... اخرش راضیه رو پیدا کرد.. از بچه های زیست دریا... صبح زود رفتیم ترمینال ابادان. دوساعت بعد اهواز بودیم.. اول رفتیم خیابون نادری یه اکواریم که یه خورده وسیله بگیره... بعد رفتیم اداره محیط زیست...

خیلی اصرار کردم که راضیه بره خونه شون دیگه... بار و بندیل داشت بنده ی خدا.. ولی قربون معرفتش موند باهام... مجبور شدیم کتابارو برای یه ساعت امانت بگیریم و بریم دانشگاه ازاد اهواز که فاصله هم داشت با اداره. کپی کنیم...

ظهر دم اذان بود که کارم تموم شد... از راضیه تشکر کردم و خواستم راهنماییم کنه که حالا چطوری برم ترمینال.. که گفت محاله بذاره من همینجوری برم ابادان... گفت مامانم کلی سفارش کرده دوستت رو نهار نخورده ول نکنیااا... با اصرار منو برد خونه شون..

اصولا منم بچه راحتی بودم..:دی بعد نهار به پیشنهاد راضیه نشستیم یه فیلم ترسناک هم نگاه کردیم:دی پرستو هی تلفن میکرد بیا برگرد دیگه :دی بعدازظهر بود که با کلی تشکر آژانس گرفتم و رفتم ترمینال... اذان مغرب گفته بود که رسیدم آبادان...

راضیه یه اهوازی با معرفت بود....

 

ترم هفت چون درسام کمتر از بقیه بود تصمیم به یه کاری گرفتم...

درست کردن یه دفترچه با خط تمومی بچه ها... توی برگه های آ4.. از بچه ها میخواستم که به یادگاری جمله ای چیزی بنویسن...

کامل که شد واسه جشن فارغ التحصیلیمون( البته من نبودم...) از روی تموم برگه ها به تعداد بچه ها کپی کردیم.. یه جلد توری با روبان هم درست کردیم براش.. صفحه ی اولش هم یه عکس دسته جمعی گذاشتیم....

الان اصل برگه ها پیش منه.....

از سری بعد شاید نوشته هارو براتون گذاشتم..

 


 

 اداره محیط زیست اهواز...1387

 


[ یکشنبه 92/7/21 ] [ 11:37 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116579