سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اواخر ترم 4 بودم (سال 87) که امور فرهنگی دانشگاه یه اردوی مشهد راه انداخت..

متقاضی ها زیاد بودن و امور فرهنگی ناچارا قرعه کشی کرد..

من و چندتا از بچه ها بدون قرعه کشی بخاطر فعال بودن انتخاب شدیم...

قرار شد دوروز بعد امتحانات اخر ترم که میشد اوایل تیرماه حرکت کنیم سمت مشهد..

بچه ها همه رفته بودن خونه هاشون.. من و بودم و چند نفر دیگه...

یادمه چهارشنبه روزی بود که عصرش قرار حرکت داشتیم با اتوبوس!

همون روز صبح خبر رسید که سفر کنسل شده بخاطر نبود بودجه! اوه چ ضدحالی...

با بچه ها رفتیم در اتاق ریاست معترض نشستیم... اخه بودجه ی این سفر از وزارت بود نه از خود دانشگاه!

خلاصه شکر خدا سفر جور شد... ساعت 8 شب چهارشنبه بود که حرکت کردیم سمت مشهد... و ساعت 12 ظهر روز جمعه بود که رسیدیم مشهد... چیزی حدود 40 ساعت توی اتوبوس بودیم..

ولی باور کنید از طولانی بودن راه هیچی نفهمیدیم.. اونم من که بوی اتوبوس و مسیر طولانی حساسم... بس که با بچه ها خوش میگذشت..

مشهد رفتیم یکی از خوابگاه های دانشگاه فردوسی...

ما طبقه بالا بودیم و یه عده از بچه هامون که از طرف نهادرهبری دانشگاه خودمون اومده بودن دوره طبقه پایین بودن...

واسه اونا مدام کلاس های اموزشی میذاشتن و برعکس ما مدام در حال تفریح و گردش بودیم..

از ریارت بگیر تا وکیل اباد و شاندیز و باغ وحش و ... خلاصه جایی نبود که ما نرفته باشیم...

اخرش هم خوابگاه بچه های نهاد رو بردن یه جای دورتر.. به دلیل افسرده شدن اونا از این همه گشت و گذار ما..هههههه

 

یادمه رفته بودیم وکیل اباد... بساط پهن کرده بودیم  و چلوکباب و اینا...

بعد نهار همه دور هم میگفتیم و میخندیدیم.. دوتا فالگیر اومده بودن و مدام اصرار میکردن که بیا فالت بگیرم...

محض خنده نسرین بوستانی داد فالشو بگیرن... وای که چقدر خندیدیم.. به نسرین میگفتن تو یه شوهر میکنی به اسم اکبر.. سنگ تراشه...! یادمه تا اخر اون سفر اکبر سنگ تراش شده بود ورد زبون همه....

یکیشون هم به من گیر داده بود که هی تو دختر بانمکه بیا فالت بگیرم.. من و بچه ها هم با خنده اذیتشون میکردیم...

 

بعد سه روز قرار شد برگردیم.. از راه شمال... یادش بخیر... 12 شب بود حرکت کردیم سمت مازندران..

نهارو ساری بودیم.. رفتیم یه رستوران خوشگل... نهار که تموم شد و من و سپیده راز بلند شدیم بشقابارو جمع کردیم.. دقیقا مثل خونه...

بچه ها جیغشون در اومد که آبرو برامون نموند.. بشینید... ولی ما با خنده و برای اذیت بچه ها همه رو جمع کردیم گوشه ی میز....

یادش بخیر.. انگار دیروز بود...

 

شب رو رفتیم خوابگاه دانشجوهای غیرانتفاعی رامسر فک کنم... وای خوابگاه نبود که.. بهشت بود.. من اگه اونجور جایی بودم هاا کل ترم رو نمیرفتم خونه.. بس که با صفا بود.. خوابگاه های ویلایی.. سوئیت بودن.. چهارنفره.. دقیقا مث یه خونه.. با کلی درختای نارنج و نم نم بارون و... خیییلی با صفا بود....

حیف یه شب بیشتر نموندیم... شانس ما تله کابین نمک آبرود هم کار نمیکرد...

 

فردا دم ظهر بود که رسیدیم کرج... قرار شد خیلی از بچه هارو ببرن ترمینال جنوب.. چون اکثر بچه ها استان فارسی بودن...

واسه ترمینال غرب فقط من بودم تنها... اقای خوانساری مسئول فرهنگیمون یه آپانس برام گرفت از کرج تا ترمینال.. چون راننده اتوبوس میفت اگه برم تا غرب خیلی دیر میشه ترافیکه.. فقط میره جنوب...

خلاصه خوب رسیدم ترمینال و واسه نیم ساعت بعد بلیط گرفتم واسه خونه....

سفرهای دانشجویی بهترین خاطرات هستن... ما هم که تا دلتون بخواد سفرهای تفریحی و علمی داشتیم.... یادش بخیر واقعا...

 


[ دوشنبه 92/3/20 ] [ 2:41 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116621