سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عادت کرده بودیم بریم امیری و بگردیم و بخوریم...

اول از همه میرفتیم اب زرشکی.. بعد یه خورده میرفتیم یه بستنی میخوردیم...

هوا هی گرم و گرم تر میشد..میرفتیم اب اناری...یه انار گلاسه توپ میزدیم به رگ:دی

بعد هی میگفتیم واای چقد خرجمون شد امروز...

ولی موقع رد شدن از جلوی ساندویچی محال بود دووم بیاریم و برگر ذغالی رو نخوریم:دی

اخرشم وقت برگشتن میگفتیم الان تا صبح از گشنگی میمیریم:دی

سمبوسه و یا کُبّه سفارش میدادیم و میبردیم خوابگاه:دی

 

شام رو میاوردن در خوابگاه با ماشین..ماهم ظرف بدست میرفتیم توی صف و غذا میگرفتیم...

کاری نداشتیم که ساعت چند غذا میارن ولی...

ولی هرموقع که غذا میومد ما همون موقع میخوردیمش:دی

حالا چ ساعت 5 میبود...چ ساعت 8:دی

 

توی سلف بهترین شانست این بود که بیفتی پیش یه نفر ادم بدغذا...:دی

اونوخت بود که سالادشو نمیخورد... احتمالا دلستر با طعم انارشو دوس نداشت...

یا ماهی شو دوس نداشت و سبزی پلو خالی میخورد:دی

 

ینی توی آمفی تئاتر هیچ وخت به ما پذیرایی نمیرسید و این ینی فاجعه:دی

مخصووووووووصا اگه رانی میدادن:دی

 


[ یکشنبه 91/12/20 ] [ 12:2 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 95
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116673