خاطره های علوم و فنون دریایی خرمشهر | ||
من هرسال تابستونا ترم برمیداشتم تو شهر خودمون.. به خاطر همین همیشه برنامه درسیم با بچه ها فرق داشت.. اکثرا با بچه های محیط 84 یا شیلات 84 کلاس برمیداشتم... اون ترم انسان و کشاورزی با محیط 84 داشتم..با مریم هم کلاس بودم اون ترم.. انسان و کشاورزی یه درسیه که میاد از استفاده بهینه از مواد غذایی توی قحطی که توی جهان هس حرف میزنه... راهکارهای جدید برای استفاده از مواد توی طبیعت.. مثلا خوردن جلبک!! اره..درست شنیدی..جلبک یکی از مواد غذایی مفیده! ههه اون ترم درس رو با استاد داداللهی داشتیم.. وقتی از خوردن جلبک گفت ما همه با تعجب و مشتاق نیگاشون میکردیم که یهو استاد گفت: میخواید امتحان کنید جلبکو؟ مارو میگی از ذوق فورا گفتیم ارررررررررره... گفت خب هفته دیگه من جلبک میارم سرکلاس..دونفر رو هم مامور کرد نون بگیرن و سالاد الویه..ههه هفته بعد رفتیم سرکلاس..ذوق داشتیم که زودتر ببینیم این جلبکا چه طعمی هستن.. استاد چند بسته گذاشت روی میز و گفت بیاید نفری یه دونه بردارید و بخورید... این جلبکارو استاد از مالزی میاورد چشمتون روز بد نبینه خوردن همان و عق زدن همان... فوق العاده چندشناک و بدمزه بود..همه حالمون داشت بهم میخورد..یه چیز دیگه هم بود مث پفک ولی با طعم ماهی بود..اونو که خوردیم دیگه رسما بعضیا بالا اوردن ههههه استاد گویا خودش میدونست واکنش ماهارو..چون فورا بساط سالد و نون و نوشابه توی کلاس فراهم شد و به زور نون مزه بد جلبک رو فراموش کردیم... ولی هنوزم از یادش حالت تهوع میگیرممممممممم ترم 5 یا 6 بودم..کلی کار کلاسی و تحقیق و از همه بدتر ترجمه.. که اونم باید به استاد ارائه میدادیم... خیلی استرس داشتم.. در حد تیم ملی... کارای شورا و مجله و اینا هم بود... یه ظهر خسته از دانشگاه که برگشتم مستقیم رفتم خوابیدم... دم غروب بود که با یه حس درد بیدار شدم... نمیتونستم راحت نفس بکشم.. قلبم تیر میکشید... کسی توی اتاق نبود... چند دقیقه نگذشته بود که مریم اومد...صداش زدم و گفتم حالم خوب نیست... دوید رفت آذرو صدا کرد.. سرپرستی زنگ زد آژانس که بریم بیمارستان.. توی سالن دم در ورودی خوابگاه نشستم روی زمین و تکیه دادم به دیوار... اکرم (اتاق کناریمون بودن) اومد..وختی حال زار منو دید با بهت گفت: چی شده سحر؟ نخواستم نگرانش کنم..گفتم یه خورده قلبم... دیدم حرف از دهنم در نیومده همونجا وسط سالن ولو شد و زار زار گریه کردن... منم خودمو سعی میکردم خوب نشون بدم که دیوونه چیزیم نیس.. فایده نداشت ولی..زار میزد و میگفت: نه بابابزرگم من همینجوری رفت بیمارستان و دیگه برنگشت..مُرد... ینی هیچی دیگه..روحیه م بیست شد هههه [ چهارشنبه 91/11/11 ] [ 4:18 عصر ] [ سحر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |