سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادمه ترم آخر بودم و دنبال کارای تسویه حساب...

با یکی از مسئولین آقا که خیلی هم فرد جدی بود با بچه ها داشتیم در همین مورد صحبت میکردیم..

که یهو برگشت و گفت: مگه شماها ترم اخرید.. گفتیم : بله

یهو یه لبخند غمگینی زد و گفت: آخی چقدر زود گذشت!!!

داخل پرانتز: نمیدونم چندبار دور هم چایی خوردیم و نون تو آبگوشت تلیت کردیم که ایشون اینقدر از رفتن ماها غصه میخورد

 

یادمه ازمایشگاه زمین شناسی با استاد منصور معروف در سختگیری و بدخلقی داشتیم..

روز قبلش با بچه ها( ورودی 84) رفتیم ازمایشگاه که اسم سنگ ها و مشخصاتشون رو حفظ کنیم..

وحشتناک بود..چیزی حدود 250تا سنگ اذرین و دگرگون و اینا بود...

بچه های 84 خیلی شیطون و شلوغ بودن..برعکس من و اذر که ورودی 85 بودیم..

اومدن چیزی حدود 100 تا از سنگ هارو با همون جعبه برداشتن ریختن توی یه نایلون و بردن خوابگاه..

که برای فردا تعداد سنگها کم باشه..بماند که یکی از پسرا خنگول فقط سنگ رو برداشته بود و جعبه ش رو گذاشته بود..که باعث شد مسئول ازمایشگاه بفهمه..ولی خیلی آقا بود و لو نداد..

فردا در ازمایشگاه همه داشتیم از هوش میرفتیم..از ترس و استرس...

استاد وقتی بلد نبودی چنان داد میکشید و ضایع میکرد که...

بالاخره اسم منو خوندن و رفتم داخل... 5 تا سنگ گذاشت جلوم و گفت به طور کامل در موردشون تک تک توضیح بده...

قلبم اومده بود تو دهنم... لرزان لرزان سه تارو کامل توضیح دادم و یکیش رو نصفه و یکی رو اصلا بلد نبودم...

با این حساب باید پاس میشدم..تموم که شد گفتم: استاد قبولم؟ که یهو داد زد نه خانمممممممممم کجا قبولی؟ جواب ندادی که!

گفتم استاد منکه نصف بیشترو جواب دادم....

که باز داد زد برو بیرون خانم وقت منو نگیر...

میدونستم بحث بی فایده س..بدجور بغض کرده بودم..وقتی اومدم بیرون همه گفتن چی شد؟ منم سری تکون دادم و گفتم نمیدونم...

اذر فهمید که حالم خوب نیست..دستمو از جمعیت کشید و منو به زور برد لب شط که از فکرش بیام بیرون....

مدتی گذشت...استاد منصور اون ترم اخرین ترم موندنش توی اون دانشگاه شد...اکثرا پاس شدن...

منم جزشون بودم...:)

 


[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 3:55 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116611