خاطره های علوم و فنون دریایی خرمشهر | ||
سال دوم یا سوم بودیم.. اذر سر یه ماجرایی که یادم نیس گفت بریم امیری(بازار ابادان) میخوام بهت شیرینی بدم.. اقا ما حاضر شدیم و دوتایی رفتیم امیری...یه خورده چرخیدیم تو بازار و دم غروب رفتیم که مهمون اذر باشیم... دوتا برگر زغالی که مورد علاقه جفتمون بود سفارش داد و با مخلفات کامل... هنوز ساندویج اماده نشده بود که اذر گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون که جواب بده... ساندویجارو اوردن..اذر اشاره کرد که تو بخور..من دیر میام.. منم شروع کردم با ولع فراوان خوردن:دی غذا و سالاد و اینام همه رو خوردن و اذر همچنان مشغول تلفن حرف زدن و گریه کردن... اشاره کردم بیا بخور..دیر میشه ها... اونم با چشم اشکبار گفت نمیخورم خودت بخورشون...منم الکی چندتا تعارف زدم که نه سیرم و اینا...ولی اذر هی اشاره میکرد نمیخوامممم... اقا جاتون خالی..هرچی که بود رو خوردم و اصلا انگار انگار دوستم داره اونجا گریه میکنه و حالش خوب نیس میگن مال دنیا چشم رو میبنده هاااا..قضیه من بود که خوردن برام از هرچیزی مهم تر بود... دانشجوهای خوابگاهی درک میکنن:دی سالاد پر از سس جلوم بود ساعت داشت به زمان بسته شدن خوابگاه نزدیک میشد.. سالاد رو برداشتم و رفتم بیرون گفتم اذر بریم..دیر میشه... تلفن اونم تموم شده بود و خیلی دمغ بود... سوار تاکسی شدیم گفتم: آززز بیا سالادتو بخور حداقل... اونم که منو اینقدددر خونسرد دیده بود زد زیر خنده و با حالت طنزی گفت: نه عزیزم تو بخور از صبح چیزی نخوردی:دی منم پررو گفتم هرجور راحتی..:دی هنوز هنوزه گاهی که یاد اونروز میفتیم کلی میخندیم و اذر میگه: من داشتم از ناراحتی و گریه میمردم اونوخت تو دولپی میخوردی و به منم تعارف میکردی:دی منم میگم اخه توی خوابگاه که قحطی بود گفتم حیفه نخورم وقتم هدر بشه ولی خودمونیما من چقددر احساسات و همدردی کردم باهاش:دی اصلا نذاشتم گریه کنه غذا سیری چند؟ [ شنبه 91/10/9 ] [ 11:50 صبح ] [ سحر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |