سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام...ماجرا مربوط میشه به ترم 3 یعنی سال 86....

 

اون ترم آزمایشگاه جانور شناسی داشتیم با دکتر کامبیز کرمی...

 

استاد فوق العاده آروم و کم صحبت...و همچنین مهربون...

 

یادمه ساعت آز 10 تا 12 بود..یعنی بعدش تشریف! میبردیم سلف برای ناهار....

 

کار ما اینجوری بود که یه سری موجودات کوچیک مثل قورباغه و کرم و خرچنگ و این چیزارو تشریح میکردیم و دیده هامونو روی ورق کاغذ می کشیدیم...

 

گاهی هم از میکروسکوپ برای دیدن موجودات خیلی ریز یه آب آلوده استفاده می کردیم...

 

جالب اینجا بود که حق نداشتیم از دستکش استفاده کنیم..وووووووی خیلی چندشناک بود مخصوصا کرم

 

من و فاطمه ابوطالب نژاد دوست و هم اتاقیم باهم هم گروه بودیم...

 

یکی از جلسه ها استاد گفت برای هفته بعد خرچنگ بگیرید و بیارید برای تشریح...

 

ای خدااااااااااااااااا حالا خرچنگ از کجا بیاریم!

 

یه روز ظهر توی گرمای خرمشهر رفتیم لب شط و تموم مسیر پل قدیم به پل جدید رو پیاده دنبال خرچنگ گشتیم..

 

حتی رفتیم توی ماهی فروشها!!! وای خیلی جا بدی بود...

 

هیچ خانمی نبود اونجا!

 

خلاصه نتونستیم پیدا کنیم...شب خسته و کوفته فاطمه گفت تلفن میکنم مامانم از دریا برام بفرسته(آخه فاطمه اهل بوشهر بود)

 

خلاصه با هر دردسری شده خرچنگ به دستمون رسید...ماهم خوشحااااااال

 

توی یه ظرف دردار مات بود...آروم و باترس درشو باز کردیم

 

ایول چه خرچنگی!

 

فرداش با کلی غرور و افاده رفتیم سر آز...استاد کلی تعریف کرد و گفت حیفه تشریحش کنید...

 

و خرچنگ ما اینگونه فیکس شد و ماندگار در علوم و فنون

 

...آخر کلاس استاد فرمودن برای جلسه بعد قورباغه بیارین...

 

وااااااااااااااااااااااااااااااای از این بدتر نمیشد...

 

هفته بعد رسید...از شب قبل دادیم شجاع خوابگاه که همکلاسی و دوستم هم بود برامون قورباغه بگیره و بندازه توی شیشه...

 

اکرم مرادی برای همه مون قورباغه گرفت..ووووی نازشون هم میکرد و عمدا میومد طرف من

 

منم جیغغغغغغغغغ زنان فرار می کردم

 

قبل شروع کلاس باز مثل همیشه یه شیطنت به ذهنم رسید...

 

قورررررررررررررررررررررررررررررررررررر

 

گفتم آذر بیا اون عروسکی که داری و یه قورباغه سبزه نازه بذاریم توی همون ظرفی که هفته پیش خرچنگ بردیم...

 

آذر اول گفت نه امکان داره استاد ناراحت بشه...اما خلاصه راضی شد

 

قورباغه عروسکی رو گذاشتم توی ظرف و رفتیم دانشگاه....

 

از در آز که وارد شدیم بچه ها گفتن ئه سحر بازم چیزی آوردین برای فیکس

 

منم با  افتخار گفتم آره نمره اون هفته برای خرچنگ به دهنمون مزه داده

 

یه قورباغه بزرگ با رنگ نادر آوردیم... بچه ها اصرار کردن که ببینیم اما من گفتم نچ نمیشه تا استاد بیاد!

 

رفتم ظرفو گذاشتم میز آخر که بعد کلاس بدم به استاد...

 

خلاصه استاداومد...

 

که یهو استادجان گفتن باید قورباغه هارو بگیرید دستتون!

 

طوری که سرش بالا و پاهاش آویزون و بدنش صاف باشه

 

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

 

محاله..همهمه ای شد که نگو...می خواستیم بزنیم زیر گریه

 

آذر(فاطمه) که از ترس داشت میمرد...خلاصه نوبتی گرفتیم...تا رسید به بغل دستی من که مرضیه نوروزی بود.

 

من نشسته بودم رو میز آزمایشگاه...

 

مرضیه با ترس فراوان گرفتش برای چند لحظه و ناگهان انداختش از ترس..منو بگی چنان از جام پریدم و فرار کردم که بچه ها زدن زیر خنده

 

حالا نوبت من بود...

 

با چندشیت فراواتن گرفتمش....وااااااااای چه نرم بود بدنش...جیغ می کشید همش

 

آخ الان که دارم تایپ میکنم مورمور شدم....

 

خلاصه همه گرفتیم دستمون..

 

لابد میگید خب نمیگرفتید...اما استاد تهدید کرد هرکسی نگیره یک نمره از امتحانش کم میکنه...

 

ماهم که آخر ترمها محتاج 25 صدم نمره!

 

چندتا از قورباغه هارو آوردیم و بیهوش کردیم و شروع به تشریح

 

واااااااااای حالم بهم خورد

 

بقیه قورباغه ها هم توی سینک ظرفشویی آز بودن....

 

همه مون روپوش آزمایشگاه تنمون بود..ه متوجه شدم میلاد بیرانوند با یکی دیگه از پسرای 85 شیلات فکر کنم رضا عسکری بود قورباغه توی جیبشون گذاشتن و دارن پچ پچ میکنن و میخندن...

 

من و آذر که فهمیده بودیم میخوان قورباغه هارو بندازن تو جیب ما دخترا تهدیدشون کردیم و با شوخی گفتیم استاد اینا اذیت میکنن..خدارو شکر نتونستن کارشونو بکنن...

 

آخر کلاس بود و استاد توی اتاقک آزمایشگاه کارای خودشو انجام میداد...منم تصمیم گرفته بودم قورباغه عروسکیو ندم دست استاد

 

به هرحال تحت تاثیر ابهت و جو کلاس قرار گرفته بودم! ترسیدم خب!

 

که بچه ها گفتن سحر حالا نوبت قورباغه شماست

 

منم گفتم نه بچه ها پشیمون شدم..اونا اصرار منم انکار...

که همون میلاد بیراوند رفت و ظرف آورد ..هرچی من و آذر گفتیم بابا بی خیال اصلا امان نداد و گفت استاد خانم....قورباغه برای فیکس کردن آوردن!!!!

 

آذر عقب عقب رفت اونور...من موندم و ظرف....

 

استاد گفت به به چه کار زیبایی! نفسم حبس شده بود اما دیگه کار از کار گذشته بود...پس خودمو جمع وجور کردمو شروع کردم به تعریف از قورباغه بدبخت...وقتی استاد خواست درشو باز کنه بچه ها یکم رفتن عقب که مبادا قورباغه بپره روشون!

 

باز شدن درظرف همان و منفجرشدن کلاس از خنده بچه ها همان.....

 

استاد هم با لبخند همیشگی گفت کار جالبی بود....

 

و اینبار هم شیطنتمون بخیر گذشت...

 

 

 

علوم وفنون1: آز منظور همون آزمایشگاهه

 

علوم وفنون2: فیکس یعنی نگهداری موجود توی الکل...

 

علوم وفنون3: راستی نمیدونم چرا هروقت شکلایی که تحویل استاد میدادم با تعجب فراوان میگفت: خانم....شما واقعا اینارو دیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


[ پنج شنبه 89/12/12 ] [ 12:35 صبح ] [ ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 91
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 116669