خاطره های علوم و فنون دریایی خرمشهر | ||
کل ظرف و ظروفی که من بردم خوابگاه: یه قاشق چنگال، یه قابلمه خیلی کوچولو(مثلا میخواستم توش چی درست کنم نمیدنم بس که کوچیک بود:دی ) یه بشقاب و یه کاسه.. تمووووم و حالا ظرفای آذر: دو سه تا قابلمه بزرگ.. حدود دو سری کامل قاشق چنگال، چندین تا بشقاب از برنج خوری بگیر تا خورشت خوری و میوه خوری و انواع صافی و کاسه و همه چییییییییییییییی چقددددر خندیدیم به این قضیه و واقعا هم خنده داشت یادمه که دیگه ترمهای آخر بخوای حساب کنی سرویس آشپزخونه جهازمون کامل بود بسکه ظرف و ظروف داشتیم اکثرشو همون جا گذاشتیم و اومدیم.. بدرد زندگی دانشجویی می خورد فقط.. پی نوشت1: یه گروه تشکیل دادیم توی واتس. فقط مخصوص بچه های اتاق 64... دوباره دور هم جمع شدیم.. و این خیلی خوبه... خیلی... من و آز و شیمی و فری و زرتی و شا.. مونده خاله و نهی که اونام بزودی به ما می پیوندن... پی نوشت 2: امروز وبلاگم 4 ساله شد
[ جمعه 93/12/8 ] [ 9:11 صبح ] [ سحر ]
سال اولی که ما رفتیم دانشگاه خوابگاه های پردیس تازه راه افتاده بودن و ما اولین ورودی هایی بودیم که ازش استفاده می کردیم... از حق نگذریم خیلی خوب بودن.. ولی امون از روزی که بارون میبارید.. یه مسیر طولانی از خوابگاه تا دانشگاه آسفالت نبود .. پر از گِل میشد و میموندیم چطور رد شیم... تموم کفشا و شلوارمون گلی میشد و خب ما هم حساس به آراستگی و تمیزی! تا اینکه با بروبچ یه فکری به سرمون زد.. چندتا نایلون میاوردیم و از روی کفش پامون میکردیم و گره میزدیم و برو که رفتی گرچه عاالی نبود ولی خب بهتر از هیچی بود و قبل اینکه برسیم نزدیک دانمشگاه از پامون درمیاوردیم و شیک و پیک میرفتیم سرکلاس بله فرزندانم درسته برق و روشنایی داشتیم و دود چراغ نخوردیم ولی ازون طرف اینجوری دنبال علم و درس و اینا رفتیم بعله [ یکشنبه 93/11/26 ] [ 3:33 عصر ] [ سحر ]
یه استاد داشتیم به اسم اقای اشرف زاده! اهل کرمان...سن زیادی هم نداشت امتحان میگرفت در حد تیم ملی! خیییییلی سخت بودن! Open book بود ولی......... خلاصه این استاد ما خواسته یا ناخواسته هرررررررررررر جلسه از من درس جلسه ی قبل رو میپرسید! منم که خدا نکنه یه وقت طول ترم درس بخونم!:دی و هرجلسه که ازم درس میپرسید من یه جواب سربالایی میدادم:دی حتی دیگه بچه ها هم حساس شده بودن..هروقت که میگفت خانم سحر شما جواب بده بچه ها هر و کر میزدن زیر خنده حتی توی نظرسنجی یه سوال اومده بود که: مشارکت دادن دانشجو در درس! من زدم عاااااااااالی:دی همونجا هم گفتم استاد فک کنم تنها کسی که زده عالی من باشم! گفت چرا؟ گفتم خب یه جلسه نشده که شما منو مشارکت ندید توی درستون:دی حالا جالب اینجا بود که میگفت واقعا؟:دی اخه من توی چشمای بعضی دانشجویا علاقه و اشتیاق به درس رو میبینم!!!! هههههه کل کلاس به همراه استاد خندیدن! اخه توی چشای من هرچیزی دیده میشد الا علاقه به درس!:دی خلاصه جلسه اخر کلاس بود..دوستم آذر که با گروه قبلی رفته بود کلاس جزوه رو بهم داد و گفت: سحر اگه امروز ازت پرسید از روی این جزوه جواب بده منم خوشحال از اینکه منبع جوابارو دارم رفتم سرکلاس! نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که استاد رو کرد به من و گفت: (در این هنگام من با اعتمادبه نفس کامل و جزوه به دست اماده جواب دادن به سوال بودم) گفت: خانم سحر شما در حد 5دقیقه خلاصه ای از درس اولین جلسه تا امروز که آخرین جلسه س رو برای بچه ها توضیح بده!!!!! کلاس منفجر شد از خنده:دی
[ یکشنبه 93/10/21 ] [ 11:1 صبح ] [ سحر ]
یه سری دیگه من و آذر باز دوامتحانه بودیم...زمین شناسی و اقتصاد.... روز قبلش هم امتحان داشتیم..یعنی فقط نصفه روز مهلت...زمین شناسی با استاد منصور که معرف بچه ها هست داشتیم.. و میدونن که چقدررررررررررررررررررررررر ایشون سخت گیر بودن...!! بچه ها اون شب تا صبح بیدار بودن برای اقتصاد.. من و آذر زمین شناسی رو با بچه های شیلات 84 گرفته بودیم... دیدیم واقعا درسا زیاده..من اومدم زمین رو خوندم آذر هم اقتصادرو... با سلام و صلوات رفتیم سرکلاس بچه های شیلات نشستیم که توی کلاس بودن.... برگه هارو بهمون دادن و بعد جواب دادن در یه فرصت مناسب من برگه زمینمو دادم به آذرو اونهم برگه اقتصادشو داد به من...و اینگونه این درس هم پاس شد....
و....تعداد تقلب هام کم شده بود..یه جورایی وجدان درد گرفته بودم و البته فکر کنم بیشتر اعتمادبه نفسم رفته بود بالا که فکر میکردم میونم از پس درسای سخت بربیام و واقعا میشینم میخونم!!! اونم من!!!!!!!! ترم 6 بودم و امتحان مبانی مهره دار که جز سخت ترین امتحانات گروه محیط زیست هستش داشتم... سرجلسه که رفتم یادمه وقتی برگه سوالارو دادن مرضیه به مراقب گفت ببخشید فکر کنم اشتباه دادید سوالارو!!!! اینو گفتم که بدونید چقدر سخت و نامفهوم بود که سوالای خودمون رو نشناختیم!!! خلاصه امتحان دادیم و من بدون تقلب کردم زدم بیرون......بچه ها از تقلباشون تعریف میکردن.....چندروز بعد استاد نمره هارو اعلام کرد... من افتاده بودم...... و فهمیدم که بی خیال وجدان درد...و تلنگری خوردم و دوباره.... [ جمعه 93/10/12 ] [ 4:31 عصر ] [ سحر ]
ترم هفت بودیم واسه درس حفاظت خاک فیلد علمی رفتیم بهبهان یکی از شهرستانای خوزستان که 4 ساعت با دانشگاه ما فاصله داشت.... تنها کاری که نکردیم گوش کردن به حرفای استاد بود خدا میدونه چندتا عکس انداختیم برگشتنی توی اتوبوس استاد عسکری برگشت گفت بچه ها گزارش کار تا هفته دیگه فرصت دارید تحویل بدید حداقل 5 صفحه!!!!!!!!!!!!!!!!!! واااااااااااااااااااااااااای از این بدتر نمیشد.....ما که چیزی نشنیده بودیم با بچه ها هماهنگ کردیم و همه باهم شروع کردیم به گفتن: گزارش کار نمیخوایم......نمره بیست رو میخوایم..... گزارش کار زیاده...استرس بچه ها گناهه..... خلاصه کلی شعار دیگه جوریدیم و دست زدیم..... ترم آخر بودیم و پررو.... استاد به یه صفحه راضی شد....
یه سری سر کلاس هوا و اقلیم بودیم.. کلاس آروم و استاد داشت درس میداد..طبق معمول من و آذر آخرای کلاس نشسته بودیم. آذر گوشیشو از کیفش درآورد که ببینه اس نداره! وقتی دوباره گذاشت توی کیفش..یهو دیدیم بعد چند ثانیه یه ترانه داره میخونه "آخ که من میمیرم برات!!!"... همه هاج و واج همو نگاه میکردیم که صدا از کجا داره میاد. انگار از سمت ما بود. گفتم آذرررررررررر گوشیته؟ وای بنده خدا اونم هول کیفشو باز کرد و دید به به دکمه مدیاپلیرش فعال شده و داره میخونه!!!! استاد نگاهی غضبناک کرد و گفت حداقل یه زنگ خور بهتر بذارید!!! کلاس ترکید از خنده و آب شدیم....
[ پنج شنبه 93/10/4 ] [ 3:27 عصر ] [ سحر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |