• وبلاگ : خاطره هاي علوم و فنون دريايي خرمشهر
  • يادداشت : خاطره ششم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 8 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + شايسته 
    سحيييييي واقعا که حالم به هم ميخورد از اون بطري چرکولکيتون

    خدايا …

    هيچ مي داني که هميشه به موقع

    به دادِ دلم.. تو مي رسي ؟؟!

    آنجا که خسته ام ..

    آنجا که دل شکسته ام ..

    آنجا که ازهمه ي عالم و ادم گسسته ام ..

    هميشه تو همان دستي هست

    که مي گيري از دلم غبارِغمها را،

    خدايِا….. سپاس

    + سپيده 
    سلام سحر جان خيلي دلتنگ روزاي خوابگاه و دانشگاه شدم دلم براي تو و همه بچه هاي کلاس تنگ شده-چه روزاي خوبي داشتيم......
    بچه ها همه بي معرفت شدن نميان يه سري به وبلاگ بزنن...خيلي بامعرفتي عزيزم مواظب خودت باش....دوست دارم خيلي زياد....موفق باشي گلم
    پاسخ

    سلامممممممم عزيزم..خوبي تو؟:) فدات شم من..دارم ديوونه ميشم واسه گذشته...چقدددددددددر خوب بود...يادش بخير واقعا.....
    + زهره 
    سلام سحر جون خوبي عزيزم....خاطره ي باحالي بود!!!!ولي هنوزم حالم بد ميشه از آب خوردنتون رو سفره!!!خداييش هر وقت آب مي خوردم استرس اينو داشتم که نکنه بطري شما باشه!!!>>>:-)ولي خوش ميگذشت دلم واسه همتون تنگ شده....دوستتون دارم
    پاسخ

    سلام..ههههه زهره يادته؟:)) کاش اونروزا بياد بازم....هعيييييي..


    و دانشگاهي ها...

    سلام جالبناک بود.... و ياداور خاطرات دانشگاه....

    موفق باشيد..

    سلام همه خاطراتتو خوندم
    ماهم کم و بيش از اين خاطره ها داشتيم
    کلي به شيطنت هاتون خنديدم
    آخي !
    چه قشنگ !
    دلم تنگ دوره ي دانشجويي و خوابگاه شد!