سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توی سوئیت ما هرکی یه بطری آب جداگانه و شخصی داشت....

اونجوری میتونستیم بکشیم سر:دی حالش بیشتر بود!

من و آذر که حتی خیلی وقتا سر غذا هم لیوان نمیاوردیم و با همون بطری میخوردیم ههههههه

بچه های دیگه جیغ میکشیدن که حالمونو بهم زدین تنبلا:دی

ما هم خنده های شیطانی سر می دادیم و اونا بیشتر حرص میخوردن...

یه سری دور هم سر سفره نشسته بودیم..من ظرفارو جمع کردم که برم بشورم...

وقتی از آشپزخونه برگشتم دیدم بطریم آبش کم شده هههههههه

گفتم ئه بچه ها این بطری چرا خالی شده...

زهره گفت مگه بطری تووووووووووووووووووئه؟ گفتم خو آره!

زهره جیغ کشید و شایسته رو صدا کرد...

گفت شااااااا تو ازین بطری اب خوردی شایسته هم معصومانه گفت اره مگه بطری همگانی مون نیست؟

هههههههه گفتم نه قل قل منه!:دی

وای قیافه ی شایسته دیدنی بود اون لحظهههههههههههه

بر و بر نیگام کرد و در نهایت عصبانیت گفت.....(سانسور میشود:دی)

ههه من که ولو شده بودم روی زمین از شدت خنده

گفتم اکشال نداره عزیزم تبرکه  

( الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم واقعا چه دخترای بدجنسی بودیم ها

 

 علوم و فنون1 : چقد بگم دلم تنگ شده برای لحظه لحظه دانشگاهگریه‌آور


[ شنبه 90/11/29 ] [ 10:54 صبح ] [ ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 114094