• وبلاگ : خاطره هاي علوم و فنون دريايي خرمشهر
  • يادداشت : خاطره پنجاه و ششم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سحرجان خاطره ت بامزه بود ولي اشک تو چشمام نشست...
    دلم گرفت واسه معرفت دوران دانشجويي واسه خنده ها و مشغله هاي زيادمون...
    منم دوستاي خيلي خوبي داشتم که الان خيلي ازشون دورم...
    به قول خودت هرروز باخاطره هاي اون روزا زندگي ميکنم فقط وبلاگ شما رو کم داشتم که بخونم و هق هق هق هق هق...
    پاسخ

    عزيزم... اره.. اتفاقا چندوخت پيش يکيشون رو ديدم(همين يه دونه همشهريمه) گفتم: مريم باورت ميشه از دانشگاه به بعد واقعي و از ته دل نخنديدم...