سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یادش بخیر..

بعضی شبا که مطهره تنها بود میرفتم پیشش تا خود اذان صبح حرف میزدیم..

دوسال اختلاف ورودی داشتیم.

اون محیط 83 بود و من 85

ولی باهم خیلی جور بودیم.چرا نمیدونم:دی

یادمه همیشه بهم میگفت سحر من وختی باهات حرف میزنم نمیتونم توی چشمات نگاه کنم:دی

چرا نمیدونم..خودشم نمیدونست

بعله ما همچین آدمی بودیم:دی

چندوخت پیش بعد سالها بی خبری بهم زنگید..

صدای پسر کوچولوی چندماهه ش میومد....

 

شبا که هم میخوابیدن من و مریم میرفتیم لابی خوابگاه مینشستیم و میحرفیدیم و میحرفیدیم..

از هر دری.. از هر کسی.. از هرجایی..

مریم یه ورودی از من بالاتر بود محیط 84 و البته همشهریم..

خوابگاه نصفه شب سکوت عجیبی داشت و بیداریش لذت داشت..

و البته گاهی با صدای پیشت پیشت از بالای سرمون مواجه میشدیم:دی

بچه ها بودن و با چشمای خواب الود میگفتن شما بیدارین هنوززززز؟

مام ریزریز میخندیدیم و میگفتیم دیوونه ندیدی تا حالا؟

ماییم دیگه:دی


[ سه شنبه 93/4/3 ] [ 6:45 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 114115