سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دی ماه که میشه یاد امتحانات دانشگاه میفتم...

ترمهای اول معمولا فرجه هارو میومدم خونه.. ولی بعدا دیگه میموندم خوابگاه که حسابی ساکت بود و خلوت...

چون خونه که میومدم درس نمیخوندم.. یا جور نمیشد که بخونم.. علی اون موقع ها بچه بود.. هروخت میخواستم درس بخونم میومد با دفتر نقاشیش می نشست روی پام.. کتاب رو مجبور میشدم بذارم روی پای دیگه م.. هم به حرفای بچه گوش کنم و هم درس بخونم..

بخاطر همین معمولا خوابگاه موندگار میشدم.. ظهرا هم نهار میرفتیم سلف...

گاهی واقعا دلمون میگرفت و خسته میشدیم...غروب با پروین خردمند(اتاق بغلی..سال پاایینی..همکار شورای صنفی) میزدیم بیرون.. میرفتیم تا کوی بهروز.. سبزی خوردنی چیزی میگرفتیم و برمیگشتیم... حداقل یه خورده روحیه مون باز میشد...

یا گاهی وختا شبا دور هم برای نیم ساعت و در حد یه چای و میوه خوردن دور هم جمع میشدیم و میگفتیم و می خندیدیم...

اذر معمولا میرفت خونه .. من و نهی میموندیم اتاق... روزگاری داشتیم خلاصه...

یادمه یه ترم ارزیابی محیط زیست داشتم.. خیلی سخت بود و مفهومی.. کل فرجه هارو نشستم اونو خوندم با یه درس دیگه.. بقیه رو گذاشتم برای شب امتحان..

گذشت و امتحانات تموم شد و نمره ارزیابی رو زدن..

افتادم اون درس رو:دی چقــــــــــــدر خندیدیم با بچه ها.. ینی کاش فرجه هارو مینشستم رمان میخوندم و جدول حل میکردم:دی یا میرفتم خونه خوش میگذروندم:دی

و امان از شب های امتحان.. بدترین و استرس اورترین روزهای زندگیم... تا صبح بیداری و قدم زدن توی راهروی خوابگاه..

ترم های فرد که هوا سرد بود حسابی و پتو روی دوشم مینداختم و یه گوشه ی راهرو درس میخوندم...

تا صبح که میرفتم امتحان صدبار می مردم و زنده میشدم..

کاش دانشگاه امتحان نداشت

 

 


[ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 2:24 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 43
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 114191