سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اوه اوه شبایی که میلادی جشنی چیزی بود چ اوضاعی داشتیم.. اگه جشن توی خوابگاه بود که یه مداح خانوم عرب میاوردن اون میخوند و مام دس میزدیم..

بچه های اتاق ما مینشستیم کنار دیوار توی نمازخونه..دست و سوت و کِل و هوی کشیدنمون براه بود.. اصن مجلس گرم میکردیم توپ..

بچه های دیگه م اراذل و اوباش مارو میدن و تحریک میشدن و خلاصه دیگه....:دی

ینی دیگه صدامون بالا نمیومد بس که جیغ میکشیدیم:دی


یه جشن مختلط داشتیم توی امفی تئاتر.. طبق معمول جا نبود بشینیم.. با بچه های اتاق رفتیم کنار سالن روی پله ها نشستیم..

زمان برگزاری مسابقه شد.. گفتن که چندتا خانم و چندتا اقا بیان.. از اتاق ما هم شیما رفت..

خاطرم نیس ولی انگار مسابقه توش آرد و اینا بود.که باید فوت میکردن.. چون مانتو و مقنعه شیما تموما اردی شده بود...نوبت شیما که شد ما چندتا هم اتاقی با هیجان همراه بچه های دیگه شروع کردیم به جیغ کشیدن و دست زدن و همراهی کردن شیما.. ینی گلومون پاره شد بس که تشویقش کردیم...

جشن که تموم شد چندتا از بچه ها اومدن و با خنده گفتن شما چه خبرتون بود توی امفی تئاتر؟ همه ساکت بودن و شما چندنفر جیغ میکشیدید هی.. ما جای مسابقه هیجانات شمارو نگاه کردیم و خندیدیم...

کاشف به عمل اومد که بچه های سالن فقط مقداری تشویق کردن و بعد مسابقه رو نگاه کردن ولی گویا ما بس که ذوق داشتیم و هیجان..اصلا متوجه نشده بودیم که همه ساکت شدن تقریبا..هههههههه

حسابی ابروریزی شد.. ما مثلا توی دانشگاه جز بچه های اروم و متین بودیم ههههه


ماهیشکدوم بلد نبودیم سوت بزنیم از نوع باحال:دی شیما یه خورده بلد بود ولی قبلش همه ی مارو تف تفی میکرد و در نهایت سوتی زده میشد هههه

خیلی تلاش کردم یاد بگیرم.. داشتم به جاهای خوبی میریسیدم که فارغ التحصیل شدم:دی




[ جمعه 92/3/3 ] [ 6:41 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 114117