سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفت و امدهای ما از شهرمون تا دانشگاه ماجراها داشت برای خودش...

 

تعطیلات تابستون تموم شده بود و وقت برگشتن به دانشگاه..

من و مریم همیشه باهم میومدیم و میرفتیم.. اون ترم هم تا لحظه ی اخر خونه موندیم و جمعه عصر بلیط داشتیم واسه خرمشهر..

با سلام و صلوات خونواده سوار اتوبوس شدیم.. کلی وسیله داشتیم... شاید حدود 7-8 تا ساک و غیره...

اون شب نمیدونم چرا خوابمون نمیبرد توی ماشین... و این علامت یه چیز بود: اتفاق...

دقیقا هروخت ما نمیتونستیم بخوابیم یه اتفاقی میفتاد...

ساعت تقریبا 1:30 شب بود و ما خواب و بیدار .. که یهو اتوبوس ایستاد....

من و مریم از جا پریدیم که وااای اتوبوس خراب شد.....

درست حدس زده بودیم... اتوبوس خراب شده بود اساسی...

یه جایی بین اندیمشک و اهواز.. راننده رفت دنبال کمک و اینا...

حدود ساعت 4:30 صبح بود که گفتن اتوبوس درست نمیشه و هرکی ماشین بگیره و بره....

یه ماشین پلیس هم بخاطر امنیت مسافرا اومده بود کنار اتوبوس مونده بود...

پلیسه آدم شوخی بود..من و مریم رو با اون وسیله ها که دید گفت: دخترا جهیزیه اوردین؟:دی

دلمون هری ریخت پایین... اخه ما دوتا دختر..نصفه شب..شهر غریب..وسط جاده چیکار کنیم...

اکثر مسافرا یا خونواده بودن..یا مرد تنها..سوار هر ماشین سنگین و چیزی بود میشدن...

چون اول مهر بود اتوبوسا همه پر بودن از مسافر...

راننده گفت بیاین برین... با صدای لرزان گفتیم ما هیچ جا نمیریم.... اخه تنهایی...؟

همین موقع بود که یه صدای اشنا صدام کرد... دوتا از پسرای دانشگاه بودن..اقای م.محمدی . ا.رحمانی.

خیییلی خوشحال شدیم... از اول میدونستیم که اونا هستن ولی فک کردیم لابد سوار ماشینای عبوری شدن و رفتن.. گفتن تا وقتی ما هستیم اونام هستن...

خدارو شکر یه پراید عبوری برامون نگه داشت و تا ترمینال اهواز صلواتی مارو رسوند..

ازونجا هم بنده های خدا وسایل مارو به دوش کشیده و اومدیم سوار مینی بوس اهواز خرمشهر شدیم...

ساعت 10 صبح بود که رسیدیم خرمشهر...خسته و کوفته از تاخیر 6 ساعته....

 

همون ترم موقع برگشت باز اتفاقی باهم بودیم... من و مریم و م.محمدی..

باز خوابمون نبرد و باز ماشین خراب شد.. ولی اینبار به زور یه اتوبوس با سه تا جای خالی پیدا کردیم...

ینی نمیدونستیم بخنیم یا گریه کنیم از شانسمون توی خراب شدن ماشین و البته خدارو شکر که یه اقای اشنا باهامون بود...

سخته با راننده اتوبوس جماعت سر و کله زدن....


[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 9:52 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 114285