سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مسیر دانشگاه به خرمشهر. و دانشگاه به ابادان تاکسی خیلی سخت گیر میومد.

ولی تا دلت بخواد مسافرکش های شخصی بودن.. ما هم مجبور بودیم..سوار میشدیم...

 

دم غروب بود..من و پرستو بی حوصله از غروب جمعه اماده شدیم و پیاده رفتیم بازار چینیا..

پیاده 10-15 دقیقه از در دانشگاه راه بود... حسابی مشغول مغازه ها شدیم..

که یهو ساعت رو نگاه کردیم و دیدیم 5 دقیقه بیشتر به ساعت ورود به دانشگاه نمونده..

اگر حتی یه دقیقه دیرتر میرسیدیم کارت دانشجویی مون رو میگرفتن و بعد باقی ماجرا از حراست که ما از شماها دیگه انتظار نداریم...

بدو بدو رفتیم کنار خیابون..هوا تاریک بود... اولین ماشینی که بوق زد سوار شدیم..

همینکه ماشین راه افتاد و نفسمون اومد سرجاش محیط داخل ماشین توجهمون رو جلب کرد...

خیلی شیک بود و تمیز.. معلوم بود ازین ماشینای معمولی ایرانی نیس...

راننده یه پسر جوون بود با دوستش... باهم داشتن حرف میزدن کل مسیرو...

من و پرستو یه نگاه پر اضطراب بهم کردیم و زیر لب شروع کردیم به دعا خوندن...

مسیرمون نزدیک بود..وقتی گفتیم پیاده میشیم و کرایه رو دادیم طرف فورا زد کنار...

خوشحال کنار خیابون ماشین رو که داشت دور میشد نگاه میکردیم..

 

بدترین سوار شدنا وقتی بود که سوار یه ماشین میشدیم و راننده و مسافر جلو مدام باهم عربی حرف میزدن..

ینی نمیدونستیم چی میگن و اگه از یه بیراهه میرفتن ما نمیفهمیدیم البته اگه قرار بود بریم جایی مث جمعه بازار ابادان که راهش پیچ در پیچ بود..

 

هروقت موقع برگشتن از جایی دیرمون میشد ماشین دربست میگرفتیم...

یه سری موقع برگشتن از ابادان سوار یه ماشین شدیم...

راننده سرصحبت رو باز کرد از دانشگاه پرسیدن و اینا... با بله و خیر سرسری جواب میدادیم..

دم دانشگاه که رسیدیم موقع پیاده شدن برگشت و گفت نمیشه حالا یه خورده دیرتر برین؟!

دو پا داشتیم دو پا هم قرض کردیم... خیلی ترسیدیم... باور کنید تاکسی گیرمون نیومد...

 

شورای صنفی که بودم خودمون رو کشتیم که یه سرویس واسه ابادان بچه ها جور کنیم..مسئولین موافقت نکردن... فک کنم منتظر یه اتفاقن.........

 

 


[ دوشنبه 92/2/2 ] [ 11:38 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 21
کل بازدیدها: 114297