خاطره های علوم و فنون دریایی خرمشهر | ||
نهاد رهبری دانشگاه هر 5شنبه میبرد شلمچه.. مراسم دعای کمیل و نماز جماعت و بعدش شام... (البته تا نیمه های ترم سوم که مسئول نهاد حاج اقا جعفری بود..بعد ایشون اگرررر ماهی یبار میبردن هنر بود...) کمتر از نیم ساعت راه بود.. سرویسای دانشگاه میبردن... اکثرا هم بس که شلوغ بود نیم ساعت رو سرپا میموندیم و البته خم به ابرو نمیاوردیم... نزدیک که میشدیم همیشه با بچه ها یه چیز رو میخوندیم...: اباصالح التماس دعا... هرکجا رفتی یاد ماهم باش..... خیلی دلم تنگ شده...
توی شلمچه یه دکل بود که همیشه از کنارش میگذشتیم تا برسیم به مسجد.. یه سری من و پرستو جلوتر از همه بودیم که پرستو گفت میای بریم بالا؟ من از ارتفاع اون مدلی میترسیدم..ولی رفتم... کلی پله داشت...بچه ها که مارو دیدن با جیغ دویدن طرفمون که رفتین اونجا چیکار:دی بعضیام که شیطونتر بودن اومدن پیش ما:دی بعد که اومدیم پایین خانمای مسئول با شوخی گفتن جای این که مراقب بچه ها باشید خودتون سردسته شورشیها میشین؟:دی
پشت مسجد شلمچه یه تپه مانند بود و یه قلعه مانند روش... گاها میرفتیم اونجا..مرز ایران و عراق بود یه سری که از تپه میخواستیم بیایم پایین پرستو گفت میای بدویم؟؟ وووی شیب تپه تقریبا زیاد بود...الان بود قبول نمیکردم..ولی اون موقع گفتم باشه.. دست همو گرفتیم و دویدیم پایین..بین راه چشامو بستم..با سرعت و غیرارادی داشتیم میومدیم پایین.. خدارو شکر بسلامت رسیدیم پایین..ولی خل بودیم واقعا:دی
سفره شام رو جدا پهن میکردیم..اقایون اون سمت..ما این سمت.. اول غذا صدای صلواتشون اومد.. به بچه های دور و بری گفتم شما هم صلوات بدید..:دی دیدیم چندثانیه نشده اقایون به فرماندهی حاج اقا یه صلوات بلندتر دادن..بحث کل کل شد:دی به بچه های سفره کناری هم گفتم همه با هم صلوات:دی از صدای اونا بلنتر شد.. ولی اونا هم کم نیاورن و کلهم باهم صلوات دادن.. ماهم که دیگه حالا همه فهمیده بودن قضیه رو یکصدا صلواتی دادیم که همه جا لرزید:دی صدا دیگه ازونوریا بلند نشد:دی
[ دوشنبه 92/1/26 ] [ 11:24 صبح ] [ سحر ]
|
||
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |