سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فاصله دانشگاه تا خوابگاه یه ربع پیاده بود...

دانشکده ها اول محوطه.. و خوابگاه دخترونه آخر محوطه بود...

وقتی که سرویس نبود.خسته هم بودی این مسیر رفتنش واقعا سخت بود..اونم توی گرمای 40-50 درجه خرمشهر..

یه شب که از خرید برگشتیم و دم در دانشگاه پیاده شدیم..و فوق العاده خسته بودیم و حس یک قدم راه رفتن هم نداشتیم چه برسه به 15-20 دقیقه پیاده روی... فکری به ذهنم رسید...

یکی از حراستیا که باهاش سلام و احوالپرسی داشتم اونجا بود...

گفتم اقای بغلانی ماشین ندارین مارو تا خوابگاه ببرید؟ خندید و گفت نه..فقط یه وانت هست.. مام گفتیم همون خوبههههههه

یادمه اقای سواری(رییس اونا) هم اونجا بود..یه ادم خیلی جدی.. تا حرف مارو شنید گفت ببرشون اقای بغلانی...

خو وانت هم که جلوش جا نداشت واسه سه نفر.. پریدیم پشت وانت..

بنده خدا اقای بغلانی از خنده روده بر شده بود که خانم سحر اگه فردا عکسمون رو طنز کردن و گذاشتن تو سایت من چیکار کنم؟:دی

سر راه تا خوابگاه هرکی بود رو سوار کردیم..وانت کلا پر شده بود.. چقدر خندیدیم به این موضوع...

خودمونیم خیلی رو داشتیم:دی والااااااااا

 

ترم اول بودم و آمار داشتیم با استاد روزبهانی و خانمش..

کلی از سال بالایی ها هم بودن که قبلا با استاد پاشا این درس رو گرفته بودن و افتاده بودن...

یکیشون یه پسره بود که  انگار هیچی بارش نبود..

من توی راهرو بودم واسه امتحان میان ترم.. اونم اومد نشست پشت سر من..امارم بد نبود..

سرجلسه داشتم ج میدادم که حس کردم یه سایه مدام روی برگه مه..

نگو طرف تمام قد خم شده رو برگه مو داره تند تند مینویسه.. هیچی نگفتم...

یکی از سوالا دوتا راه داشت..راه اول رو نوشتم..که اذر از اونور اشاره داد باید از راه دوم حل بشه..

جواب رو خط زدم..دیدم پسر پشت سریمم داره خط میزنه..

جواب درست رو نوشتم..خواستم برم صفحه بعدی که طرف از پشت سر گفت..صبر کن هنوز کامل ننوشتمش:دی

ینی ملت چقدر پررو تشریف دارن:دی

یکی از سوالارو بلد نبودم..جواب ندادم..طرف از پشت سر گفت: سوال 2 رو ج بده..

با عصبانیت گفتم بلد نیستمممم.. گفت: ئه خو منم بلد نیستم پس هیچی دیگه!! خواستم بگم تو چیو بلدی که این دومیش باشه..!

وااای از یه طرف خنده م گرفته بود ..از یه طرف عصبانی شده بودم که اینقدر تابلو داشت تقلب میکرد و هرکی میدید میگفت چ خبره!

خواستم بلند شم برم برگه مو بدم که دیدم گفت صبر کن چک کنم ببینم همه رو نوشتم.! ههههه این دیگه کی بود..

بعد امتحان اومد تشکر کرد..چی بگم..والااااا

بچه ها کلی بهم خندیدن که طرف چنان خم شده بود رو برگه ت که کافی بود پایه صندلیش یه تکون بخوره..ولو میشد رو برگه ت و کف سالن و اینا...

دم استاد هم گرم..که هیچی نگفت و به رومون نیاورد... ولی ضایع بود واقعا..پسره پررو... ههه


[ دوشنبه 91/12/28 ] [ 8:40 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 114193