سفارش تبلیغ
صبا ویژن


اگه اشتباه نکنم ترم 5 بودم..ینی سال سوم دانشگاه...

انتخابات شورای صنفی بود...

این دوست جونای منم هی بهم جو دادن بیا برو کاندید شو..تو میتونی..

منم جوگیر رفتم و اسم نوشتم..

انتخابات شد و انتخاب شدیم و خلاصه شدم نائب دبیر شورا و مسئول روابط عمومی..

بچه هارو اکثرا میشناختم.. یه دختره هم بود زیست دریا85

اسمش مائده بود...

اقا من نمیدونم چرا ازین خوشم نمیومد..بدون هیچ سابقه برخوردی...

از ترمای پیش کلا خوشم نمیومد ازش..

کم کم و در طی زمان بسیار کوتاهی و بخاطر اینکه تمام اعضای گروه باید فعالیتاشون رو به روابط عمومی تشکل گزارش میدادن با هم دیگه دوست شدیم..

و بعد فهمیدم که اونم همین حسو به من داشته..هههه

ولی سر یک ماه نشده شدیم یک روح در دو بدن...

بماند که چقدر بقیه رو با همدستی هم اذیت میکردیم و چه تیکه های نابی بهشون مینداختیم...

یه سری که جشن شورای صنفی بود چندتا از اقایون شیلات 86 اومدن کمکمون واسه بسته بندی پذیرایی...

من و مائده نوبتی کشیک میدادیم که مبادا دفتر خالی بمونه و اموال خوردنی غارت بشه:دی

همه چی عالی بود...چندتا ورودی بعد ما هم از کیفیت اون جشن شنیدن...

ولی خدایی کلی هزینه روی دست دانشگاه گذاشتیما...

گروه موسیقی..رقص نور و دود و حباب و این حرفا...

گروه نمایش شوگار از خرم اباد رو دعوت کردیم...

مسابقه های جالب...

کلیپ هارو نگو دیگه...کلیپ خوابگاه معین اهنگ هم اتاقی رو روش گذاشتیم..که الان شده خاطره...

کلیپ خوابگاه پردیس رو اهنگ شاد کُردی روش گذاشتیم...

واای وقتی میخونند امفی تئاتر منفجر شده بود..

شنیده ها حاکیست که اقایون اون بالا به حرکات موزون پرداختن...


بعد اون یبار دیگه درخواست دادیم که مجوز جشن بدن...

مسئولین گفتن بدون گروه موسیقی و نمایش و اینا....

ماهم گفتیم عمرا..ترجیح میدیم خاطره همون یه دونه جشن محشر توی ذهن بچه ها بمونه...

جشنی که دهن مسئولین باز مونده بود که چندتا بچه دانشجو چه برنامه ای راه انداختن..

شام هم جوجه دادیم به بچه ها..با میان وعده های توپ....

ولی خدایی تجربه گروهی خوبی بود این شورا...

اها..توی همون جشن بستنی که پخش کردیم ..من و مائده قاشق بستنی نداشتیم...

هوای اردیبهش خرمشهر هم که وحشتناک... ماهم خسته....

گفتیم بستنی نخوریم میمیریم یقینا...

رفتیم جلوی امفی..دیدیم دوتا قاشق تمیز ولی خاکی افتاده روی زمین...

یواشکی برداشتیم و برای اینکه جلوی بقیه ضایع نشیم گفتیم بریم بشوریمش...

ولی همه میدونستیم که آب دانشگاه قطعه...ههههه

هییییی روزگار...دلم یه ذره شده برای تموم اون روزا.....


پ.ن: برای خوندن 6 خاطره قبلی روی اسم سحر در سمت راست  وبلاگ کلیک کنید...

هی..یادت بخیر...



[ چهارشنبه 91/9/8 ] [ 10:28 صبح ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 114119