سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میخواستم اینبار از حال و هوای اسفندی دانشگاه بنویسم و ذوق و شوق ها برای برگشتن به خونه و گذروندن تعطیلت نوروزی....

اسفندی که به نظرم قشنگ تر از خود نوروز هس....

ولی...

اینبار اسفند بچه های علوم و فنون با شنیدن یه خبر فرق کرد...

وقتی پرستو خبر رو بهم داد باورم نشد... کلی تاکید کردم که مطمئنی؟

از محبوبه پرسیدم... اینور و اونور...

متاسفانه خبر درست بود...

هم دانشگاهی خوبمون خانم فائزه استکی ورودی شیلات 83 اهل اصفهان چند روز پیش (16 یا 17 اسفند) در حادثه تصادف جون خودشون رو از دست دادن...

توی این حادثه متاسفانه خواهرشون هم فوت شدن....

همینجا به خونواده ش... دوستاش... و همه اونایی که میشناسنش تسلیت میگم...

خدا به خوانواده ش و همسرش صبر بده...

 


[ پنج شنبه 94/12/20 ] [ 8:38 عصر ] [ سحر ]

میخواستم اینبار از حال و هوای اسفندی دانشگاه بنویسم و ذوق و شوق ها برای برگشتن به خونه و گذروندن تعطیلت نوروزی....

اسفندی که به نظرم قشنگ تر از خود نوروز هس....

ولی...

اینبار اسفند بچه های علوم و فنون با شنیدن یه خبر فرق کرد...

وقتی پرستو خبر رو بهم داد باورم نشد... کلی تاکید کردم که مطمئنی؟

از محبوبه پرسیدم... اینور و اونور...

متاسفانه خبر درست بود...

هم دانشگاهی خوبمون خانم فائزه استکی ورودی شیلات 83 اهل اصفهان چند روز پیش (16 یا 17 اسفند) در حادثه تصادف جون خودشون رو از دست دادن...

توی این حادثه متاسفانه خواهرشون هم فوت شدن....

همینجا به خونواده ش... دوستاش... و همه اونایی که میشناسنش تسلیت میگم...

خدا به خوانواده ش و همسرش صبر بده...

 


[ پنج شنبه 94/12/20 ] [ 8:38 عصر ] [ سحر ]

 

صف طولانی سلف غذا

کلا از همون ساعت 7 که صبحونه میخوردی تا ساعت 12 که سلف باز میشد باید گشنه میموندی

بوفه هم که معمولا تعطیل بود و عملا دستت به هیچ جا بند نبود

باید از گرسنگی میمردی تا سلف باز شه

حالا فک کن اگه 10 تا 12 کلاس میداشتی و دیر به سلف میرسیدی و میدیدی از همون جلو صف بستن تا ورودی سلف

کلا روحیه ت داغون میشد

و داغون تر موقعی میشد که میدیدی غذا خورشت قیمه یا بادمجونه...

نه اینکه ازین غذاها بدم بیاداااا.. نه.. ولی کلا غذاهای رب دار سلف خوب نبودن

ولی چیکار میشد کرد باید میخوردیم و صدامون در نمیومد

یادش بخیر هر روزی که چمنای دانشگاه رو میزدن فرداش سلف خورشت سبزی میداد

یا هروقت کوبیده میدادن میگفتیم این همه گوشت رو چطور ورز میدن و یه جواب داشتیم براش

که لابد آقای غضبانی با چکمه میره روش

(اقای غضبانی سرآشپز بود به گمانم.. یه اقای هیکلی و سیبیلو)

جشنمون روزی بود که جوجه میدادن با دلستر

ماهی هم خوب بود با  ترشی و البته چندتا خرما کنارش (ماهی به شدت سردیه و حتما بعدش خرما بخورید)

هییی... اینجوری درس خوندیم و الان شدیم وبلاگ نویس!! ههه

زمان ما سلف دخترا دانشکده سمت چپی بود و پسرا سمت راستی. فک کنم الان یه سلف شیک ساخته باشن

راستی گاهی هم بعد طی صف طولانی غذا پیش میومد که کارت میکشیدیم و بوق میزد که تو غذا رزرو نداری

ای وااای باید میرفتیم اون یکی دانشکده و غذا رزرو میکردیم

تازه اگر مسئولش میبود و نرفته بود جایی

این قسمتای خاطرات رو دوس ندارم

بهرحال غذا مهمه


[ پنج شنبه 94/11/29 ] [ 10:58 صبح ] [ سحر ]

 

یکی از سخت ترین مراحل دوران دانشجویی گزارش کار نوشتن بود.

ترمای اول که اکثر درس ها گزارش کار میخواستن

منم که استاد خلاصه گویی، گزارشم توی چند خط خلاصه میشد

و این اصلا خوب نبود و باید چندتا جمله تکراری به بیانای مختلف مینوشتم

چیزی که توی خیلی کتابا انجام میشه (عجب تحلیلی!)

گزارش آز فیزیک از مزخرفترین ها بود

حالا آز (همون آزمایشگاه) شیمی باز خوب بود. کلی کار انجام میشد و گزارش نوشتنش سخت نبود برام.

یا آز جانورشناسی..

فک کن مثلا آب آلوده رو بررسی میکردیم و استاد میگفت هرچی زیر میکروسکوپ میبینید بکشید

منم که از اول زندگیم جز درخت و کوه و خونه چیز دیگه ای نکشیده بودم

نقاشیم افتضاااح میشد

یادمهیه سری که نقاشی چیزی رو که دیده بودم بردم پیش استاد کرمی

یه نگاهی به نقاشی کرد و چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:

خانم سحر شما واقعا اینارو دیدین؟

وااای ینی داشتم منفجر میشدم از خنده ولی حفظ ظاهر کردم و توجیه کردم که نقاشیم بده

ولی خودمونیمااا قدر منو ندونستن.. من با اون نقاشیا اثبات کردم که یه سری دایناسور و گودزیلا توی آب هس

 


[ پنج شنبه 94/10/17 ] [ 11:51 صبح ] [ سحر ]

 

سال اول، ترم اول آزمایشگاه شیمی1 رو با یه دختر ورودی 82 هم گروه بودیم..

مریم دختر خوب و آرومی بود (اهل ازنا بود فک کنم) .. رابطه خوبی با هم داشتیم..

یادمه اون سال برای بچه های ورودی 82 سینما رکس ابادان جشن فارغ التحصیلی میخواستن بگیرن..

ماهم سال اولی شور و شوق داشتیم که ببینیم چه جوریه...

ولی خب برای ورود کارت دعوت میخواست و ما نداشتیم..

که دو روز قبل جشن دوتا کارت اومد در اتاق.. از طرف مریممم (مریم خوابگاهی نبود و منزل داییش بود)

خیییییلی خوشحال شدیم... من و آذر دعوت بودیم..

رفتیم کادو و گل گرفتیم و پیش به سوی سینما..

برای جشن فارغ التحصیلی 83 هم دعوت محبوبه بودیم..

البته اینبار دیگه مراسم توی آمفی تئاتر خودمون برگزار شد..

و جشن ورودی 84 هم دعوت مریم(خاله) بودیم...

با همه شادی که وجود داشت ولی یه دلگیری خاص هم بود..

چون هرحال ما بچه های 84 هم اتاق بودیم 3 سال..

و جشن فارغ التحصیلی 85 که خودمون بودیم

اون ترم من چون 2 واحد داشتم خوابگاه نگرفته بودم و خونه بودم..

بخاطر همین جشن مون رو نرفتم..

به همین سادگی... به همین خوشمزگی...

بچه ها باورشون نمیشد که شرکت نکنم...

ولی... خب... نمیدونم چرا.. اشتیاقی نداشتم...

تا الانم پشیمون نشدم....

عجیبه..

 


[ دوشنبه 94/9/23 ] [ 8:48 صبح ] [ سحر ]
   1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 30
کل بازدیدها: 113675