سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخرهای ترم بود و همه بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون بودند تا بعد از مدتها برن خونه! سارا، هم اتاقیم، هر وقت می خواست بره خونه از یک هفته قبل، ساکش رو میبست و گوشه اتاق میذاشت. دقیقا همون روزی که همه بلیط گرفته بودیم برای خونه، سارا گفت من تمام وسایلم آماده هست پس نهار امروز با من، ما هم که از خدا خواستون بود قبول کردیم، چند تا تن ماهی رو گذاشت سر اجاق آشپزخونه و برگشت!!!

مدتی گذشت و ما غرق صحبت بودیم و یکی یکی آرزوهای کودکیمون رو بیان میکردیم، نوبت به سارا رسید، سارا گفت من بچه که بودم دوست داشتم مثل " اوشین" زمین رو بسابم و ...!

از گفتن این آرزوی خنده دار کودکیش چند ثانیه نگذشته بود که صدای منفجر شدن تن ماهی ها کل بلوک رو لرزوند

وای چشمتون روز بد نبینه! تمام سقف آشپزخانه رو تن ماهی پوشیده بود

سارا به آرزوی کودکیش رسید با این تفاوت که به جای سابیدن کف مجبور بود سقف رو بسابه و تمیز کنه!!!


[ چهارشنبه 92/5/9 ] [ 1:0 صبح ] [ رضوان ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 113678