سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

چندروز پیش پرستو از اصفهان برای کارای آموزشیش رفت دانشگاه خرمشهر...

به منم گفت بیا.. که دیداری تازه شه بعد سه سال...

ولی من...

طاقت ندارم

خیلی سخته برم اونجا و یه آشنا نبینم...

برم جایی که از ذره ذره خاکش خاطره دارم....

میترسم هوایی تر بشم و هزاران خاطره برام زنده بشه....

 

ترم هفت بودم و روزای اخری که با بچه ها بودم...

ترم بعدش چهار واحد داشتم که دو واحدش معرفی به استاد بود و دو واحدش فقط میومدم واسه امتحان...

مدام بغض میکردم و به زور قورتش میدادم..

اون ترم رو با پرستو هم اتاق بودم.. بعد من پرستو مجبور بود بره با بچه های دیگه هم اتاق بشه..

طبق عادت همیشه شبا میرفتیم محوطه خوابگاه قدم میزدیم...

شبای اخر ولی بیشتر به بغض و سکوت و گاه یادآوری خاطرات مون میگذشت که اونم آمیخته به گریه و خنده بود..

دلخوشیم به این بود که چندماه دیگه موقع امتحانات برمیگردم و همو میبینیم...

روز اخر تلفن کردم آژانس دانشگاه.. چ لحظات سنگینی بود...

پرستو تا دم در خوابگاه باهام اومد.. وسیله هامو گذاشتم توی ماشین و برگشتم سمت پرستو...

فقط یه کلمه بریده بریده تونستم بگم خداحافظ و های های بغلش گریه کنم...

اونم بدتر از من... اصلا دلم نمیخواست از بغلش جدا بشم....

پرستو... دلم واست یه ذره شده.....

 

اخر خرداد بود و امتحانم تموم شده بود...

روز آخر بود و روز خداحافظی همیشگی...

ساعت 5 بلیط داشتم.. توی اون چند روزی که خوابگاه بودم وقتی ناراحت بودم مائده همه ش سربه سرم میذاشت که این بچه بازیا چیه گریه میکنی؟ ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود...

با مائده توی شورای صنفی خیلی جور شدم و صمیمی.. روحیه شادی داشت و اهل این قرتی بازیای من نبود.

روز اخر بسیج مراسم تجلیل از فعالین ورودی مارو داشت... با بچه ها رفتیم و لوحمون رو گرفتیم و بعد یه ساعت زدیم بیرون...

آذین هم تا فهمید من دارم میرم زد زیر گریه....

اذین از هم اتاقیای سال اولم بود... خاطرات زیادی با هم داشتیم...

مائده هنوزم داشت بهمون میخندید که چقدر دل نازکید شماها.... اکرم هم گریه میکرد.. بقیه هم معلوم بود جلوی خودشون رو گرفته بودن...

تا دم دانشگاه همراهم اومدن.. اکرم هم قرار بود با من بیاد و اندیمشک پیاده شه...

با گریه تک تک بچه ها رو بوسیدمو خداحافظی کردم... با پرستو سخت تر...

نوبت مائده که شد زل زد توی چشمام و گفت..:

داری میری...؟

بغض نذاشت جوابشو بدم و با سر اشاره کردم اوهوم....

یهو محکم بغلم کرد و گفت خدا نگه دارت عزیزم....

بغضم ترکید وقتی لرزش شونه هاش رو حس کردم و هق هق گریه شو شنیدم...

گریه مائده برای من ینی همه چی تموم شد...

ینی خداحافظ برای همیشه....

ینی بای بای...

ینی تنها ارتباط ما اس های گاه و بیگاهه....

ازم خداحافظی نکرد دیگه.. نتونست....

با گریه ازم جدا شد و رفت یه گوشه های های گریه کردن....

 

بعدها برای کارای فارغ التحصیلی با پرستو هماهنگ کردم و رفتم یونی....صفای سابق رو نداشت دانشگاه...

بعدترها که واسه گرفتن مدرکم رفتم مائده با اینکه شرایطش برای اومدن از بهبهان به خرمشهر جور نبود هرجوری بود خودشو رسوند  و در حد دو ساعت کمتر باهم بودیم...

 

دوست جونام...

هرجا هستین شاد باشین و خوشبخت...

همین....

 

پ.ن: همیشه توی خداحافظی کم میارم... اصلا طاقت ندارم....:(

 

 

 


[ جمعه 92/4/14 ] [ 4:51 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 113684